.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۹۸ مطلب با موضوع «روزا نــ ــــ ـــه» ثبت شده است

۱۴ جولای۲۱:۴۸


ـ فلانی روز چهارشنیه یک جراحی سرپایی دارد. زبان بلد نیستند. می‌توانی بروی؟ 

ـ بله ان شاءالله. آزاد هستم. 

***

روز چهار شنبه صبح خودم را رساندم به بیمارستان مربوطه. قبل از این‌که از خانه بیرون بیایم از پشت پنجره به آسمان نگاهی انداخته و گول  آفتاب را خوردم. سوز بدی می‌آمد؛ مثل شلاق خیس روی پوست صورت و دست‌ها می‌نشست. آن‌ها چند دقیقه‌ای زودتر رسیده بودند. بعد از سلام و احوال‌پرسی وارد بیمارستان شدیم. به سمت بخش مربوطه که می‌رفتیم، خانم دوست اشاره کردند به آقایی که داشت از دور می‌آمد: « جراح معالجم است». پالتوی سورمه‌ای بلند پوشیده بود؛ تا زیر زانوانش می‌رسید. دکمه‌هایش را بسته بود. دست‌هایش را روی قفسه سینه‌اش توی هم گرفته بود. موهایش تقریبا سپید بودند. لبخند زیبایی روی صورتش بود. صورتش هم عجیب نورانی بود. وقتی رسید به آقای دوست دست داد و بعد هم دستش را سمت خانم دوست دراز کرد که ایشان فهماند دست نمی‌دهد؛ دیگر به من نرسید. شروع کردم با دکتر به صحبت کردن:

ـ چون زبان نمی‌دانند همراهشان آمده‌ام کمک کنم.

ـ چه خوب. گفتم بیایم  توی محوطه دنبالتان؛ چون حدس می‌زدم نتوانید بخش را پیدا کنید. امروز هم که تعطیل است و بخش هم تعطیل؛ هیچ کس نیامده است. ما تنهاییم.

وارد بخش شدیم و ایشان ما را به اتاقش راهنمایی کرد. یک اتاق شلوغ ِ شلوغ. اتاقش تقریبا مربع بود. میزش پشت به یک پنجره‌ی باریک مستطیل شکل بود که به خیابان اصلی باز می‌شد. دو طرف میز دو کتابخانه‌ی چوبی قرار داشت که درونش شلخته کتاب چیده بود. وقتی وارد اتاق شدیم، برای این‌که بتوانیم بنشینیم کمی ایستادیم تا وسایل رها شده روی صندلی‌ها را بردارد؛ روپوشش، چند تا کتاب و گوشی پزشکی و...همان روپوش را برداشت پوشید؛ خیلی چروک شده بود؛ آدم فکر می‌کرد از توی خشک کن در آمده است و بارها چرخیده و به این روز در آمده. روی میز وسط صندلی‌ها کتاب چیده بود رفته بود بالا. تعارف کرد نشستیم و خودش لحظاتی تنهایمان گذاشت. به خانم دوست گفتم: « حاضرم این‌جا را برایش مرتب کنم. چرا این‌قدر شلوغ است خب؟!». خندید.

برگشت داخل اتاق و خانم دوست را مختصر معاینه کرد. بعد هم گفت مانتو و روسری‌اش را در بیاورد. به آقای دوست هم گفت: «شما می‌توانید توی اتاق من بمانید. انگلیسی بلدید کتاب بدهم بخوانید؟». رو به من جواب داد: «نه بلد نیستم. می‌روم بیرون سیگار می‌کشم و نیم ساعت دیگر بر‌می‌گردم». ترجمه کردم. دکتر گفت: «باشد. ولی خب بخش بسته است. تا من توی اتاق جراحی باشم نمی‌توانید دیگر بیایید تو. کسی نیست در را باز کند».

دکتر من و خانم دوست را به بخش جراحی هدایت کرد. همه جا تاریک بود تقریبا؛ جز چراغ‌های کم نور و ضعیف اضطراری خروجی چراغی روشن نبود. دو تا در را باز کرد تا وارد بخش اصلی شدیم. ته راهروی باریک یک اتاق کوچک و باریک سه در چهار بود. یک تخت جراحی، چراغ جراحی، کپسول اکسیژن، دو میز وسایل و دو صندلی. خانم دوست کمی اضطراب داشت. گفت روی تخب بخوابد. بعد گازهای استریل و  وسایل جراحی را آماده کرد. خودش هم لباس آبی رنگی پوشید. بعد با چسب پهن سر خانم دوست را به تخت چسباند که تکان نخورد. من پایین پایش نشسته بودم. همان جا، سه تا شیشه جلوی دستم گذاشت و گفت وقتش شد باید کمکم کنی. چراغ جراحی را تنظیم کرد. خودش را آماده کرد و سرنگ را برداشت آمد سمتم. گفت روی این پنبه بتادین بریز. ریختم و برگشت سمت خانم دوست. مواضع جراحی را خوب با بتادین کشید. بعد برگشت پیشم و گفت: «خب حالا این شیشه را برایم نگه دار تا از تویش مایع بکشم بیرون». سرنگ را از مایع پر کرد؛ بی‌حسی موضعی بود. 

ـ تو چه واردی به کار!

ـ امدادگر بودم زمانی.

ـ امروز تنها هستم. کسی نخواست بیاید کمکم باشد. برای همین شاید جراحی کمی طول بکشد.


کار را شروع کرد. خیلی با دقت؛ تمیز و مرتب. تا به حال از نزدیک شاهد جراحی نبودم؛ شکافتن بافت بدن، تیغ جراحی، برش دادن بافت‌ها، خون‌ریزی بافت‌ها و بخیه کردن. کلا چهل و پنج دقیقه طول کشید تا دو موضع جراحی را بشکافد، بافت اضافی را بردارد و بخیه کند. در خلال جراحی مرتب می‌پرسید «حالت خوب است؟ درد نداری؟ مشکلی نیست». با مهربانی تمام هم کار را برایم توضیح می‌داد؛ الان می‌خواهم شکاف بدهم؛ الان می‌خواهم بافت را برش بزنم و...کار که تمام شد حدود پانزده دقیقه بعددست و بازوی خانم دوست را گرفته و با هم به اتاق دکتر بازگشتیم. موضع جراحی قرمز شده بود و ورم کرده بود. نشستیم تا دکتر دستورات بعد جراحی و داروهای مصرفی را بگوید. نوبت که به پرداخت رسید، دکتر گفت: «من فقط دستمزد ویزیت را می‌گیرم و هزینه جراحی هدیه من به شما». هر چه اصرار کردند که نه باید بگیرید قبول نکرد. خداحافظی کردیم و از اتاقش بیرون آمدیم. خانم دوست بانوی مذهبی‌ای بود. گفت: « دقت کردید چقدر صورتش نورانی بود؟ به خاطر سیرت خوبش است». با خودم فکر کردم که سیرت خوب توی صورت آدم می‌نشیند. دکتر، پروفسور معروف و حرفه‌ای، مرد ساده، متواضع و افتاده‌ای بود.  از دو هزار و خورده‌ای یورو دستمزدش به راحتی گذشته بود. چهره‌ای نورانی و آرام داشت؛ دین نداشت ولی دین‌دار بود. 

.

.

پ.ن: خانم و آقای دوست هر دو مثل دکتر بودند؛ همان‌طور نورانی و خوش سیرت؛ ملاقات انسا‌ن‌های خوب با هم :)

***

بی ربط با ربط: شکافت قلب مرا تیغ آن نگاه بانو...


می دو هزار و چهارده

پاریس

النجم الثاقب | ۱۴ جولای ۱۴ ، ۲۱:۴۸
۰۸ جولای۰۲:۲۶


سپید آ ر...

.

.

بی ربط با ربط: بهارم؟ 

.

.

هفت ژوئیه ۲۰۱۴

النجم الثاقب | ۰۸ جولای ۱۴ ، ۰۲:۲۶
۳۰ می۰۰:۵۱

برای اولین بار با پلیس فرانسه تماس تلفنی گرفتم (البته قبلاً سه باری حضوری برای تسلیم شکایت به کُمیسریای محله مراجعه کرده‌ام که داستان خودش را دارد.). آسانسور ساختمان شماره دو خراب بود طبق معمول. به خاطر شرایط جسمی اخیر نمی‌توانستم این همه پله را بالا بروم.  با خودم گفتم آسانسور ساختمان یک را امتحان کنم؛ شاید درب میانی دو ساختمان باز باشد. از آسانسور که بیرون آمدم نگاهی انداختم به پاساژ میانی؛ باز بود. نزدیکتر که شدم دیدم چند تا پا، از زانو به پایین، مشخص است. قدم‌هایم را آهسته‌تر کردم. با تردید سرم را داخل پاساژ کردم. برق خاموش بود. سه جوان روی سکو نشسته بودند؛ چهره یکیشان را دیدم فقط. سپیدی چشم‌های درشتش توی سیاهی صورتش و خاموش اتاقک برق زد. سنی نداشت پسرک. تصویر  بعد از آن دو چشم درشت، سه پاکت سیگار بود. می‌دانستم سیگار نیست. لوله‌های حشیش است که توی آن پاکت‌ها قایم کرده‌اند. عصبانی شدم. دفعه اولشان نبود. ساکن ساختمان هم نبودند. در ِ مجموعه که باز می‌شود وارد شده و مشغول کشیدن می‌شوند. برگشتم پایین. درب اتاق مسئول ساختمان باز بود. زدم به در.

ـ سلام. می‌تونم بیام تو لطفا؟

ـ بله. سلام. (لبخند زد.) 

ـ ببینید توی پاساژ بین دو ساختمون سه نفر نشستن به حشیش کشیدن. دفعه اول هم نیست که میان و من هم دارم میام اطلاع می‌دم. 

ـ (با خونسردی تمام سرش را تکان داد و گفت) زنگ بزن پلیس .

ـ بله؟! :|

ـ من مسئول امنیت ساختمون نیستم. زنگ بزن پلیس.

ـ چی بگم؟ :|

ـ بگو دارن اینجا حشیش می‌کشن. برو تو خونت. در و که بستی بعد تماس بگیر!

ـ این دوربین نصب شده توی ساختمون پس به چه درد می‌خوره! در واقع هیچی نه؟!

ـ هممم. 


برگشتم بیرون. همان پشت در با پلیس تماس گرفتم. وقتی زنگ خورد رفت روی پیام خودکار: " سلام شما با پلیس فرانسه تماس گرفته‌اید. شماره‌ی شما شناسایی شد. لطفاً منتظر بمانید. "  وصل شد به یک خانمی. برایش توضیح دادم. آدرس را گرفت و گفت با کمسریای منطقه هماهنگ می‌کند. قرار شد بیایند. دیگر نرفتم سمت آسانسور ساختمان شماره دو. با هر سختی بود تمام چند طبقه را از پله‌ها رفتم بالا. دیگر نمی‌دانم آمدند ببرندشان یا نه! ولی می‌دانم تماس اولم من بعد تماس آخرم نخواهد بود؛ البته تجربه‌های قبلی نشان داد که نخواهد آمد. لاقل در این ساختمان!

:~:~:~:~:~:~:~

پ.ن: 

ـ بی ربط با ربط: تمام آن مخدر بی‌رحم چشم‌هایت...

ـ نوشتن یادم رفته است. 


۲۷ می دو هزار و چهارده.

پاریس

النجم الثاقب | ۳۰ می ۱۴ ، ۰۰:۵۱
۲۰ آوریل۱۵:۴۲




خانم فرانسوی، در حال خواندن قرآن.

متروی پاریس،

:

بی ربط با ربط: صدا کن مرا، صدای تو خوب است.

هجده آوریل.


النجم الثاقب | ۲۰ آوریل ۱۴ ، ۱۵:۴۲
۱۲ آوریل۱۴:۰۴

در واگن باز شد. چشم‌هایم را باز کردم. روبرویم نشست. موهایش نه صاف بود نه وز.جلویش را با عینکش داده بود بالا. ناز شده بود. چشم‌هایم را بستم. دوباره باز کردم. با دست چپش گوشی تلفن سپیدش را گرفته بود دستش؛ داشت با یکی حرف می‌زد. آن یکی دستش را زده بود زیر بغلش. پای راستش را انداخته بود روی پای چپش. شلوار جین پایش بود، با یک کت و تاپ سپید. چشم‌هایم را بستم. ایستگاه بعدی باز کردم. هنوز داشت با تلفن حرف می‌زد. چشم در چشم شدیم. توی چشم‌هایش یک حرفی بود که فقط مال من بود. از همان اول بود. یک نگاه آشنا با یک حرف که برای من کنار گذاشته شده بود. دوست داشتم لبخند بزنم. نشد. چشم‌هایم را دوباره بستم. باز کردم. چشم در چشم شدیم. گوشی تلفن دیگر دستش نبود. چشم‌هایم را نبستم. زل زدم توی چشم‌هایش. دلم می‌خواست دست حرفی که مال من بود را بکشم بیرون. پشت چشم‌هایش یک خط باریک خط چشم کشیده بود. لب‌هایش هم یک رژ کم حال داشت. لبخند زدیم. چشم‌هایم را بستم. زود باز کردم. زل زده بود توی چشم‌هایم. دو انگشت‌ کوچکش را آورد بالا، اشاره کرد سمت موهای کنار گوشش، انگار که از روسری‌اش بیرون زده باشد، فرستادشان تو. موهایم از کنار مقنعه زده بود بیرون. با دو انگشت کوچکم موهایم را از دو طرف داخل مقنعه فرستادم. لبخند زد. سرش را تکان داد آرام؛ یعنی خوب شد. عمیق لبخند زدم. سرم را بردم جلو گفتم: «کجایی هستین؟» سرش را آورد جلو گفت: «مراکشی». گفتم: «من ایرانی‌ام.» برگشتیم عقب. . باید پیاده می‌شدم. بلند شدم. او هم بلند شد. هم مسیر بودیم. توی متروی خط بعدی شماره‌ی یکدیگر را گرفتیم. دیکته اسمش را گفت: « d, o,u,n,i,a آها، شد، دونیا»، یعنی همان دنیا. بعد گفت: «موهات باز زدن بیرون. چقدر لیز می‌خورن. زیر مقنعت کلاه بذار.»، گفتم: «همیشه سرمه کلاه. امروز حوصلش ُ نداشتم.» سنم را پرسید. بعد گفت: «فکر می‌کنی چند سالم باشه؟» گفتم: «سی و دو اینا. من ضعیفم توی حدس سن ولی.» لبخند زد گفت : «ولی سی و نه سالمه (روی نه خیلی تاکید کرد)» گفتم: «ولی بهت نمیاد».
وقتی داشت پیاده می‌شد یک مرد جوان عریض و طویل آمد که بنشیند جایش، درست کنار من. اشاره کرد به پشت سرم. گفت: « اون پشت خالی شد. برو اونجا. کنار این مرد  ِ نشین.» لبخند زدم. گفتم: «چشم. مراقب خودت باش. شب بخیر.» بوسیدم و پیاده شد.

.
.
بی ربط با ربط: وقتی ای دل به گیسوی پریشون می‌رسی خودت ُ نگه دار/ وقتی ای دل به چشمون غزل خون می‌رسی خودت ُ نگه دار...

یازده آوریل
ساعت نه شب.
متروی خط یک.

النجم الثاقب | ۱۲ آوریل ۱۴ ، ۱۴:۰۴
۱۱ آوریل۰۲:۰۴

مترو خیلی شلوغ بود؛ طبق معمول. در که باز شد سوار شد. مثل دختر لوس‌ها یک طرف موهایش را ریخته بود توی صورتش(موهایش را خوب کوتاه کرده بود، یک طرفش را نگه داشته بود که بریزد توی صورتش). هم ریش داشت هم سبیل؛ بیش از حد هم بور. یک کول پشتی به پشتش بود اندازه‌ی بشکه. بعد هم پشتش را کرد به بنده و کوله‌اش رفت توی صورتم؛ اصلا به روی مبارک هم نیاورد. صنمش هم همراهش بود و مثل گیاه رونده آویزانش. کوله به پشت چرخ هم می‌زد و جابجا هم می‌شد. خیلی دلم می‌خواست پسرک را بزنم  (مزاح) یا  مثلا برگردم به صنمش بگویم آدمی که درکش نرسد توی واگن شلوغ قطار کوله‌اش را در بیاورد به درد عاشقی نمی‌خورد؛ ولش کن (مثلاً).

~:~:~:~:~:~:~
تعداد افرادی که با کوله سوار واگن مترو می‌شوند و کوله را از پشتشان در نمی‌آورند کم نیست. دو مورد تا به حال بوده که خیلی بد آمده توی صورتم ولی رویم نشده تذکر بدهم. هر چند تذکر بدهی سریع عذرخواهی می‌کنند و درش می‌آورند. البته اگر مودبانه تذکر بدهی؛ بدون دعوا :)

.
.
بی ربط با ربط: گل‌پونه های وحشی دشت امیدم، وقت سحر شد... (روحت شاد آقا ایرج ـ بم بد لرزید؛ بد :( )

یازده آوریل
ساعت دو بامداد


النجم الثاقب | ۱۱ آوریل ۱۴ ، ۰۲:۰۴
۰۸ آوریل۰۱:۰۱


صدای جیغ زنی چرت همه مان را پاره کرد. آخر شب بود و تقریبا تمامی مسافران  از خستگی در حال چرت بودند. دسته جمعی برگشتیم سمت صدا و با علامت سر از یکدیگر جویا شدیم که چه شده است. صدا از ته واگن بود. ولی کسی متوجه نشد. ایستگاه بعدی بایستی پیاده می‌شدم. وقتی از سر جایم بلند شدم مردی سیه چرده (آسیایی بود) گفت

ـ مبایلشُ زدن. 

ـ (چشمانم چهار تا شد) نه؟! 

ـ چرا زدن :|
دختر کناری‌ام  (معلوم بود از سر کار بر می‌گردد، بلوز دامن مرتبی تنش بود.)گفت:

ـ  از کدوم خروجی میری؟ سمت چپی یا راستی؟ اگه راستی ُمیری با هم بریم.

بعد به دست راستش که آرامی از توی کیفش در آورد اشاره کرد. توی دستش اسپری خردل بود:|

دید تعجب کردم. گفت:

ـ  همیشه باهامه. چون خطرناکه. باید یکیش ُداشته باشی.

ـ من خارجی هستم. یکی از اینا رو داشته باشم و پلیس بگیرتم بهانه دستش میاد اقامتم ُ باطل کنه! (البته قبلا چند سالی اسپری خردل داشتم،ولی تاریخ مصرفش گذشت متاسفانه و مجبور شدم منهدمش کنم!)

~:~:~:~~:~:~:~
حدود دو سه ماهی می‌شود که هر هفته یکی از دوستانم می‌گوید « مبایلم ُزدن». زدند. به همین راحتی. توی مترو هم که سوار می‌شوی مرتب به زبان فرانسه انگلیسی آلمانی و یکی دو تا از کشورهای حوزه چشم بادامی‌ها تکرار می‌کنند «جیب‌برها توی واگن هستند. مراقب کیف و وسایل شخصی خود باشید.»

و اما شگرد برادران و خواهران دزد به این منوال است که: ابتدا کمین می‌کنند، قربانی مورد نظر را زیر نظر می‌گیرند و وقتی در مترو قرار است بسته شود مبایل یا کیف عزیزمان را می‌قاپند و سریع میپرند بیرون. در هم بسته می‌شود و صاحب کیف یا مبایل دیگر نمی‌تواند به دنبال دزد محترم برود. بنابراین یکی از جاهای خطرناک توی واگن نزدیک در است. امشب داشتم با خود فکر می‌کردم این طوری که توی مترو مرتب تذکر می‌دهد آدم تمام آدم‌های اطرافش را دزد می‌بیند. هر بی‌نوایی هم که کنارت نشسته باشد، تا نیم خیز شود و بخواهد بلند شود از مترو پیاده شود، آدم هزار جور فکر درباره‌اش می‌کند. خلاصه که در امان نیستیم.

                                                                      ~:~:~:~~:~:~:~
اینها رو توی مترو نوشتم. آخر متن بودم که آقای جوان محترم  توی بلندگوی آبکشی سقف گفت: «کیف قاپ ها توی...» فکر کنم با من بود که گوشی را بگذارم توی جیبم. هر چند گوشی دوستم را از توی جیب پالتویش در آورده بودند و اطرافیان هم دیده بودند و به دوست بی‌نوای بنده یک کلمه هم نگفته بودند، حتی اشاره!

.

.

بی‌ربط با ربط: نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست؟ (همایون شجریان داره شعر سیمین بهبهانی رو می‌خونه...چرا رفتی؟...)

هشت آوریل



النجم الثاقب | ۰۸ آوریل ۱۴ ، ۰۱:۰۱