.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۹۸ مطلب با موضوع «روزا نــ ــــ ـــه» ثبت شده است

۱۱ نوامبر۲۱:۱۳

گفت:

  کیست ح‌سین؟

گفت: 

  بگیر این آب را، بنوش.

.

.

گرفت. 

نزدیک دهانش شنید: (آب ایستاده بود، به تمام  ِقد) "بگو یا ح‌سین."

لبهایش تکان خوردند "یا ح‌سین". گفت: چگونه از "او" شوم. گفت : "شهادتین"

گفت: " أشهد أن لا ...اَلسَّلامُ عَلَى الْحُ‌سَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُ‌سَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُ‌سَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُ‌سَیْنِ"

و م‌سلمان شد.

.

.

.........................................

اشارتی به جریان نوپای "who is hussain" در اروپا و آمریکا.



النجم الثاقب | ۱۱ نوامبر ۱۴ ، ۲۱:۱۳
۲۱ سپتامبر۲۳:۲۷


پارسال همین موقع‌ها بود که دیدمش. آمریکا درس می‌خواند؛ ارشد نمی‌دانم چی چی. تازه هم عقد کرده بود. چند سالی هم از من کوچکتر. آمده بود فرودگاه بدرقه خواهر همسرش. من هم برای بدرقه خواهر همسرش رفته بودم؛ چند نفر با هم از این ور و آن ور ازدواج کرده بودند تا ما دو نفر فامیل ِ دور شویم. این‌ها مهم نیست. از اول هم نبوده و بعدها هم نخواهد بود. زندگی یاد داد که دل، فامیل و غیز فامیل نمی‌شناسد. عشقش بکشد گره می‌خورد و تمام؛ خون راهش را می‌شناسد؛ محبت چشم بسته عمل می‌کند.

یکی دو هفته بعد نوبت برگشتن من به پاریس بود و یک هفته عقب‌تر یا جلوتر نوبت برگشتن او به آمریکا. او برگشت، من هم برگشتم. امسال دیگر نتوانست برود ایران. یعنی رفت، اما یک جور دیگر. یک طور متفاوت. خیلی متفاوت. یک طوری که درد  به دل آدم چنگ می‌زند. دختر قصه‌ی ما امسال با پای خودش نرفت؛ که دیگر پایی نداشت برای رفتن. بُردندش. توی یک اتاقک چوبی که درش را سفت بسته بودند و گذاشته بودندش توی شکم هواپیما؛ همان‌جا که چمدان نامزدش را. هنوز یک ماه هم نشده که نهال رفته. وقتی شنیدم شوک شدم. فکر کردم دارم لال می‌شوم. فکر کردم توان باور کردن ندارم. اصلا مغزم نمی‌توانست بفهمد. انگار همین دیروز بود نصف شب توی فرودگاه ایستاده بودیم به حرف زدن. همین چند ماه پیش بود. نه دور نه نزدیک...

و حالا... هی تکرار کردم؛ هی تکرار کردم؛ هی تکرار کردم. نهال؟! نهال؟! نهال؟! و نهال خیلی اتفاقی، بی آن‌که بخواهد رفت. برای همیشه‌ رفت. رفت به همیشه‌ی خدا. رفت به همیشه‌ای که نیست.  و این روزها به خیلی چیزها فکر می‌کنم؛ به مُردن توی غربت؛ غربتی که "توی وطن خودت نبودن" آن را تعریف می‌کند. به یک وحشت عظیم. به یک بی کسی میان این همه سردی و بی محبتی. مرتب دارم فکر می‌کنم؛ به همه چیز. به نوشتن وصیت نامه. به این‌که اگر قرار است پایان من توی این شهر سرد باشد کاش قبلش عزیزانم را دیده باشم و جای پای این دیدار این‌قدر نزدیک باشد که گرمای تن و دستشان توی آغوش و دستم تازه باشد. یا اصلا مثل نهال از قبل بدانم که مهمان امروز فردا هستم و روزهای آخر پیش عزیزانم نفس بکشم. یک‌هو شوکه می‌شوم که اگر من هم مثل نهال توی غربت بمیرم چه؟ اگر کسی نفهمد مُردم چه؟ اگر جنازه‌ام را نیاورند ایران چه؟ اگر عزیزانم را برای آخرین بار دمی که دارد روحم جدا می‌شود نبینم چه؟ اگر نتوانم بغلشان کنم؟ اگر...اگر...اگر...دارم خفه می‌شوم با این اگرها. دستشان را گرفته‌اند دور گردنم، هی تاب می‌خورند. هی تاب می‌خورند. لعنتی‌ها هی تاب می‌خورند و تا می‌آیم زبان باز کنم بگویم خفه شدم، می‌بینم صدایم در نمی‌آید. و از وقتی نهال رفته، انگار دیوانه شده‌ام؛ وصیت نامه نوشته‌ام. یک وصیت نامه دو خطی؛ خودم را هم کشتم از دو خط بیشتر نشد که نشد.  بالا سر جنازه‌ام نشسته‌ام های های گریسته‌ام؛ چشم‌هایش را بسته‌ام. غسلش داده‌ام. رویش پارچه سپید کشیده‌ام. به خاک سپردمش و برایش مراسم ختم هم گرفته‌ام. این روزها...نمی‌دانم. خودم را دلداری ‌می‌دهم که تهش این‌ها مهم نیست. باید خوب بمیری. که وقتی مُردی آن‌ها که دوستت ندارند هم دلشان بخواهد بترکد و گریه کنند. ولی...دوست ندارم این‌جا توی پاریس بمیرم. دوست ندارم. دوست ندارم. و...راضیم به آنی که تو راضی به آنی...

:

:

بی ربط با ربط: وطنم، آن‌جاست که تن تو/ بمیرم آن‌جا که تویی تو...

:

:

اوت 2014


النجم الثاقب | ۲۱ سپتامبر ۱۴ ، ۲۳:۲۷
۰۱ سپتامبر۰۱:۰۶

از دهان ِ خروجی مترو که چرخیدم سمت راست، دیدمشان. قدم‌هایشان شمرده بود؛ آرام آرام. نه از سر وسواس، نه از سر دقت؛ عمر ِ گذشته دست ِ پاهایشان را بسته بود. می‌شمردم؛ یک/ دو/ مکث. یک/دو/ مکث؛ دو/ ر/ سکوت. دو/ ر/ سکوت.
 خانم کوتاه‌تر از آقا بود. پشتش خمیده، ولی کمی تندتر. آقا لاغر، کشیده‌ و ناتوان تر. خانم اندازه‌ی یک قدم جلوتر. آقا یک قدم و نصفی عقب‌تر. آقا، دستش را داده بود به خانم. خانم دستش را گرفته بود و دنبال خودش راه می‌برد. دست ِ راست آقا بی حرکت توی گچ مانده بود. خیلی طول کشید تا پنجاه متر را طی کنند؛ توی این پنجاه متر، هیچ چیز تغییر نکرد؛ دستشان از توی هم رها نشد. جلو زدم. به هوایی برگشتم سمتشان. یواشکی نگاهشان کردم. روزهای رفته‌ی هر دو بیش از نه دهه بود. نه دهه! می‌فهمی؟ نه دهه. بعد ِ نه دهه/ دو/ ر/ سکوت.
 کلافه بودم و مردد؛ دلم می‌خواست از صورتشان، از جلو عکس بگیرم. خجالت، و ترس از ناراحت شدنشان نگذاشت. گذشتم. از عکشسان گذشتم، ولی از خودشان، دست‌هایشان نه!...






بی ربط با ربط: 
می‌گن وقتی قو جفتش ُ از دست می‌ده، می‌ره یه گوشه این‌قد می‌خونه تا بمیره...راست می‌گن. بدون تو نمی‌شه...دستت ُ باید بدی به من/ منم بدم به تو...بریم تا برسیم خونه...

اوت دوهزار و چهارده.


النجم الثاقب | ۰۱ سپتامبر ۱۴ ، ۰۱:۰۶
۰۶ آگوست۰۰:۱۶


به فاصله‌ی یک پله از گل‌چهر تکیه داده بودم به نرده‌های پله برقی. داشتیم حرف می‌زدیم یک ریز. وقتی رسیدیم پایین، هنوز پایم را نگذاشته بودم روی زمین که یک چیزی مثل پرنده‌ای که می‌خورد توی شیشه آمد توی صورتم. 

ـ گل چــــــــــــــهر!! مبایلم نیست!!

ـ بگرد خوب، حتماً گذاشته‌ای توی کوله‌ات.

خزیدم گوشه‌دیوار و درست پای آخرین پله دو زانو نشستم. کوله‌ام را در آوردم و شلخته تویش را گشتم. هم زمان هم همین‌طور حرف می‌‌زدم.

ـ بذار زنگ بزنم به گوشی‌ات. شاید صدایش را از یک جای کیفت بشنوی.

ـ  نه روی سایلنت است. شاید وقتی داشتم کیفم را تحویل می‌گرفتم گذاشتم روی پیش‌خوان. ( ساعتم را نگاه کردم. هشت و ده دقیقه شب بود. با خودم گفتم: خب کتاب‌خانه هم که بست که!) بعد یکهو یادم آمد: گل چهر لب پله‌ها که نشسته بودم با مبایلم عکس گرفتم.

ـ حتماً انداختی. بدو برگرد.

ـ تو هم می‌شود بیایی؟! 

ـ آره بریم.

کوله‌ام را انداختم پشتم و پله‌ها پله برقی را یکی دو تا کردم بالا. 

ـ گل چهر تو آروم بیا. من می‌روم. 

با آن کوله‌ی سنگین (تویش لپ تاپ و کتاب و خرت و پرت بود.) از چراغ قرمز و از لابلای آدم‌ها همین‌طور می‌دویدم. یک چیزی شده بودم بین آرام و بین "الان است که وا بروم". مرتب فکرهای مختلف از چپ و راست سیلی می‌زدند: " این‌جا که این‌قدر مبایل دزدی زیاد است/حالا مگر پیدا می‌شود؟/ یعنی رفت که رفت؟ / آخ کارت متروم (تازه شارژش کرده بودم)/ کارت ورود به محل کــــار/ مبایلم نو بود/ ولش کن اصلاً جمع می‌کنم یکی دیگر می‌خرم ..."

از دور مردی نسبتاً قد بلند از پشت ساختمان کتاب‌خانه در آمد؛ همین‌طور بالا پایین می‌شد. هر چه نزدیک‌تر می‌شدم جزئیات بیشتری می‌دیدم. سیاه پوست بود و یک کوله ارزان قیمت به پشتش آویزان. از کنارش عبور کردم. دیدم دارد خطاب به من چیزهایی می‌گوید. من هم جز اصوات نا مفهوم هیچ نمی‌شنیدم. باز تکرار کرد. باز تکرار کرد. ایستادم. نفسم در نمی‌آمد.

ـ بـــ لـــ ــه؟

ـ چیزی گم کردی؟

ـ بـــ لـــ ــه...مُ ...با..یـــ...لـــَ...م.

چشمم به دست راستش افتاد. یک چیز سیاهی توی دستش سفت چسبیده بود. بعد لبخند زد و گفت: 

ـ بیا. این هم مبایلت!!

یا جده‌ی سادات! شوکه شده بودم. مبایلم. بهت زده. مبایلم؟! مبایل من؟! نه! یعنی بیدارم؟ از کجا فهمیده مبایل من است. شده بودم مثل کسانی که قبل غروب آفتاب خوابشان برده. وقتی بیدار شده‌اند همه جا تاریک بوده و تا لحظاتی هر چه فکر می‌کرده‌اند یادشان نیامده کجا هستند.

رو کردم به ژان وار ژان قصه گفتم:

ـ مرسی، مرسی آقا...(دست‌هایم را مدل چینی ژاپنی‌ها کنار هم گرفتم ادامه دادم) برایتان دعا می‌کنم. مرسی.

آقای مهربان لبخند زد و لابلای ساختما‌ها ناپدید شد. گل چهر از دور داشت نزدیک می‌شد. با دست اشاره کردم "صبر کن. نیا." تا برسم پیشش مبایل را چک کردم. هیچ تماس خروجی جدید با آن گرفته نشده بود. تنها تماس ورودی هم تماس‌های دوستم بود. فقط سه تا کارتی که توی کیف محافظ گوشی‌ام بود جابجا شده بود. حتماً عکس روی کارت مترویم را دیده بود و فهمیده بود مسلمانم؛ عکسم با مقنعه مشکی بود؛ متعلق به یازده دوازده سال پیش. ماجرا را که برای گل‌چهر تعریف کردم او هم بهت زده شده بود. امکان چنین چیزی این‌جا، با این درصد گم شدن و دیگر پیدا نشدن‌ها  تقریباً غیر ممکن بود. با خودم مرتب کلنجار می‌رفتم تا بفهمم خدا چه می‌خواست بهم بگوید. کار خوبی کرده بودم؟! دعای خیری پشت سرم بود؟! مال، حلال بود؟ امتحان بود برای من و آن آقا؟ یا خدا می‌خواست بگوید " این من هستم که تو را هر لحظه از آن‌چه ممکن است تو را آزرده کند یا به تو ضرری برساند محافظت می‌کنم". نمی‌دانم. هنوز هم نمی‌دانم. باید پاریس زندگی کرده باشی تا بتوانی این بهت، حیرت و سوال حل نشده را درک کنی خوب.

 هنوز چهار ماه نشده گوشی‌ام را گرفته‌ام و هنوز هر ماه دارد مبلغی زیاد از حسابم کم می‌شود. یعنی اگر پیدا نمی‌شد باید تا یک سال و نه ماه دیگر بیخود باقیمانده را پرداخت می‌کردم. هر چه بود به خیر گذشت. برای آن آقا دعا کردم. دعا کردم خداوند گره از مشکلاتش باز کند، هم رزق معنوی و هم رزق مادی پاک و حلال نصیبش کند، و در حالی که خداوند از او راضی است از دنیا برود.

.

.

بی ربط با ربط: بیچاره من/ که کسی بدزُدد نگاهت را...


بیست و هشت ژوییه



النجم الثاقب | ۰۶ آگوست ۱۴ ، ۰۰:۱۶
۰۱ آگوست۰۰:۵۷


نگاهم سرگردان ِ پیدا کردن مغازه‌ای بود که دوستم نشانی داده بود. بنابراین خیلی با خودم نبودم. رسیدم به یک کوچه‌ی باریک که سرش چراغ قرمز بود. ایستادم. نگاهم دور و بر می‌چرخید. یک نگاهی به چراغ انداختم. هنوز قرمز بود. خانمی کنار تیر چراغ ایستاده بود؛ حدود هفتاد ساله با موهای سپید کوتاه و بلوز دامن. حس کردم دارد اشاره می‌کند. سرم دوباره چرخید این طرف و آن طرف به دنبال گمشده‌ی مورد نظر.  چراغ طولانی شد. یکی دو نفر رد شدند. نگاهی سر سرکی به کوچه انداختم. از ماشین خبری نبود. از لبه‌‌ی سکوی پیاده رو پایین آمدم و پایم را گذاشتم توی خیابان. باز آن خانم اشاره کرد. بی خیال رد شدم. وقتی رسیدم کنارش گفت: « اشاره کردم رد نشو!». فکر کردم ترسیده بروم زیر ماشینی چیزی. بعد تازه چشمم افتاد به آن عروسک پایین پایش. دخترک دست مادر بزرگش را سفت گرفته بود. سرش را بالا گرفت و به مادر بزرگش گفت: « اونم رد شد که!». تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است. ناراحت شدم که چرا دقت نکردم. خم شدم به دخترک گفتم: « من اشتباه کردم. ببخشید!» مادربزرگش لبخند زد گفت: « اشکال نداره». در واقع داشت به نوه‌اش به صورت عملی یاد می‌داد که نباید از چراغ قرمز رد شد. ولی بنده و بقیه‌ی عابرین فاتحه درسش را خواندیم جمیعاً. 

توی فرانسه هیچ عابری از چراغ قرمز رد نمی‌شود مگر در یک حالت. اگر چراغ قرمز باشد و ماشینی نیاید می‌توان رد شد (منظور از "نیامدن" نیامدن ایرانی نیست؛ ده متر فاصله!). مادربزرگ قصه‌ی ما این قسمتش را یا دوست نداشت به نوه‌اش بگوید یا ترجیح می‌داد نگوید یا...خلاصه به هر دلیلی درس باید تکرار شود!

.

.

بی ربط با ربط: سایه‌ی قرمز ِ تمامی چراغ‌های این حوالی مستدام/ وقتی تو قصد عبور داری...


سی ژوییه، شش و نیم عصر


النجم الثاقب | ۰۱ آگوست ۱۴ ، ۰۰:۵۷
۲۱ جولای۰۵:۱۰


تظاهرات پاریس در حمایت و دفاع از مردم غزه ـ شنبه ـ ساعت سه بعد از ظهر.

دولت فرانسه به تجمع کنندگان اجازه‌ی برگزاری راه‌پیمایی نداده و شرکت کنندگان را به جریمه‌ی چهل هزار یورویی و تحمل سه تا پنج سال حبس تهدید کرده بود. تجمع در نهایت به خشونت و دستگیری تعدادی از افراد کشیده شد.

تصاویر: le Figaro


بی ربط با ربط: تو فلسطینی / تصدقت بانو/ سرزمین‌های تو را اشغال خواهم کرد...


نوزده ژوییه دو هزار و چهارده.


النجم الثاقب | ۲۱ جولای ۱۴ ، ۰۵:۱۰
۱۹ جولای۲۲:۱۷


رفتم توی صف صندوق که خرید‌هایم را حساب کنم، یادم آمد پلاستیک خرید نیاورده‌ام. دور و برم را نگاه کردم؛ کنار صندوق پلاستیک نبود. پشت سرم یک آقای فرانسوی چهل و خورده‌ای ساله ایستاده بود. توی دستش دو شیشه مشروب ارزان قیمت و یک بسته خورده نان باگت و کلاه ایمنی موتور بود.

ـ ببخشید من الان برمی‌گردم. می‌رم پلاستیک بیارم.

ـ من هم یادم رفته. می‌شود یکی هم برای من بیاورید لطفاً؟

ـ بله حتما.


دو تا پلاستیک با خودم آوردم. یکی‌اش را دادم به آقا. داشت با یک پسر هفت هشت ساله حرف می‌زد.


ـ مرسی. این پسر فقط یک خرید دارد. می‌شود برود جلوی شما؟

ـ بله حتما.

اشاره کردم به پسرک که برو جلوی من. توی دستش یک بطری آب میوه گازدار بود. یکی یکی رفت جلو تا رسید به خانم صندوق دار. خانم صندوق دار نوشیدنی‌اش را حساب کرد. پسرک هر چه پول خورد توی مشتش چپانده بود ریخت روی پیش‌خوان. خانم صندوق‌دار شروع کرد به شمردن. یک‌بار، دو بار سه بار. رو کرد به پسرک گفت: «نه سانتیم کم است». مرد جلویی من، یا به عبارتی پشت سر پسرک گفت: «چقدر کم دارد؟». خانم صندوق دار گفت: « نه سانتیم». دستش را توی جیب شلوار لی‌اش فرو کرد و یک ده سانتیمی در آورد و داد به خانم. (مرد همراه همسرش بود؛ عرب فرانسوی). پسرک بطری‌اش را برداشت و ناپدید شد. خرید‌هایم را گذاشتم روی ریل. بعد برگشتم به آقای پست سری گفتم:

ـ می‌خواهید بیایید جلوی من؟

ـ نه ممنون. پسرک چه شد؟

ـ هیچی. نه سانتیم کم داشت. این آقا حساب کردند.

ـ (خندید). دو تا دو تا جلو زد و آخرش هم یکی برایش حساب کرد.

آقای عرب برگشت گفت: « اشکالی ندارد». آقای فرانسوی پشت سرم جواب داد: «بله. الان کوچک است این پسر، ولی وقتی بزرگ شود؛ صف و پول و...». به آقای فرانسوی گفتم: « بله. تربیت...».


قبل از این‌که آقای فرانسوی این حرف را بزند، با خودم گفتم چه کار خوبی کرد این آقا. ولی وقتی آقای فرانسوی آن حرف را زد، دیدم جهل به همه‌ی زوایای یک مسئله یعنی همین؛ تو مو می‌بینی و من پیچش مو (وحشی بافقی).

.

.

بی ربط با ربط: بچرخان دو چشمت را/ این طرف که منم/ گناه چشم تو را حساب خواهم کرد...


هفده ژوییه دو هزار و چهارده. ساعت هجده.


النجم الثاقب | ۱۹ جولای ۱۴ ، ۲۲:۱۷