ـ فلانی روز چهارشنیه یک جراحی سرپایی دارد. زبان بلد نیستند. میتوانی بروی؟
ـ بله ان شاءالله. آزاد هستم.
***
روز چهار شنبه صبح خودم را رساندم به بیمارستان مربوطه. قبل از اینکه از خانه بیرون بیایم از پشت پنجره به آسمان نگاهی انداخته و گول آفتاب را خوردم. سوز بدی میآمد؛ مثل شلاق خیس روی پوست صورت و دستها مینشست. آنها چند دقیقهای زودتر رسیده بودند. بعد از سلام و احوالپرسی وارد بیمارستان شدیم. به سمت بخش مربوطه که میرفتیم، خانم دوست اشاره کردند به آقایی که داشت از دور میآمد: « جراح معالجم است». پالتوی سورمهای بلند پوشیده بود؛ تا زیر زانوانش میرسید. دکمههایش را بسته بود. دستهایش را روی قفسه سینهاش توی هم گرفته بود. موهایش تقریبا سپید بودند. لبخند زیبایی روی صورتش بود. صورتش هم عجیب نورانی بود. وقتی رسید به آقای دوست دست داد و بعد هم دستش را سمت خانم دوست دراز کرد که ایشان فهماند دست نمیدهد؛ دیگر به من نرسید. شروع کردم با دکتر به صحبت کردن:
ـ چون زبان نمیدانند همراهشان آمدهام کمک کنم.
ـ چه خوب. گفتم بیایم توی محوطه دنبالتان؛ چون حدس میزدم نتوانید بخش را پیدا کنید. امروز هم که تعطیل است و بخش هم تعطیل؛ هیچ کس نیامده است. ما تنهاییم.
وارد بخش شدیم و ایشان ما را به اتاقش راهنمایی کرد. یک اتاق شلوغ ِ شلوغ. اتاقش تقریبا مربع بود. میزش پشت به یک پنجرهی باریک مستطیل شکل بود که به خیابان اصلی باز میشد. دو طرف میز دو کتابخانهی چوبی قرار داشت که درونش شلخته کتاب چیده بود. وقتی وارد اتاق شدیم، برای اینکه بتوانیم بنشینیم کمی ایستادیم تا وسایل رها شده روی صندلیها را بردارد؛ روپوشش، چند تا کتاب و گوشی پزشکی و...همان روپوش را برداشت پوشید؛ خیلی چروک شده بود؛ آدم فکر میکرد از توی خشک کن در آمده است و بارها چرخیده و به این روز در آمده. روی میز وسط صندلیها کتاب چیده بود رفته بود بالا. تعارف کرد نشستیم و خودش لحظاتی تنهایمان گذاشت. به خانم دوست گفتم: « حاضرم اینجا را برایش مرتب کنم. چرا اینقدر شلوغ است خب؟!». خندید.
برگشت داخل اتاق و خانم دوست را مختصر معاینه کرد. بعد هم گفت مانتو و روسریاش را در بیاورد. به آقای دوست هم گفت: «شما میتوانید توی اتاق من بمانید. انگلیسی بلدید کتاب بدهم بخوانید؟». رو به من جواب داد: «نه بلد نیستم. میروم بیرون سیگار میکشم و نیم ساعت دیگر برمیگردم». ترجمه کردم. دکتر گفت: «باشد. ولی خب بخش بسته است. تا من توی اتاق جراحی باشم نمیتوانید دیگر بیایید تو. کسی نیست در را باز کند».
دکتر من و خانم دوست را به بخش جراحی هدایت کرد. همه جا تاریک بود تقریبا؛ جز چراغهای کم نور و ضعیف اضطراری خروجی چراغی روشن نبود. دو تا در را باز کرد تا وارد بخش اصلی شدیم. ته راهروی باریک یک اتاق کوچک و باریک سه در چهار بود. یک تخت جراحی، چراغ جراحی، کپسول اکسیژن، دو میز وسایل و دو صندلی. خانم دوست کمی اضطراب داشت. گفت روی تخب بخوابد. بعد گازهای استریل و وسایل جراحی را آماده کرد. خودش هم لباس آبی رنگی پوشید. بعد با چسب پهن سر خانم دوست را به تخت چسباند که تکان نخورد. من پایین پایش نشسته بودم. همان جا، سه تا شیشه جلوی دستم گذاشت و گفت وقتش شد باید کمکم کنی. چراغ جراحی را تنظیم کرد. خودش را آماده کرد و سرنگ را برداشت آمد سمتم. گفت روی این پنبه بتادین بریز. ریختم و برگشت سمت خانم دوست. مواضع جراحی را خوب با بتادین کشید. بعد برگشت پیشم و گفت: «خب حالا این شیشه را برایم نگه دار تا از تویش مایع بکشم بیرون». سرنگ را از مایع پر کرد؛ بیحسی موضعی بود.
ـ تو چه واردی به کار!
ـ امدادگر بودم زمانی.
ـ امروز تنها هستم. کسی نخواست بیاید کمکم باشد. برای همین شاید جراحی کمی طول بکشد.
کار را شروع کرد. خیلی با دقت؛ تمیز و مرتب. تا به حال از نزدیک شاهد جراحی نبودم؛ شکافتن بافت بدن، تیغ جراحی، برش دادن بافتها، خونریزی بافتها و بخیه کردن. کلا چهل و پنج دقیقه طول کشید تا دو موضع جراحی را بشکافد، بافت اضافی را بردارد و بخیه کند. در خلال جراحی مرتب میپرسید «حالت خوب است؟ درد نداری؟ مشکلی نیست». با مهربانی تمام هم کار را برایم توضیح میداد؛ الان میخواهم شکاف بدهم؛ الان میخواهم بافت را برش بزنم و...کار که تمام شد حدود پانزده دقیقه بعددست و بازوی خانم دوست را گرفته و با هم به اتاق دکتر بازگشتیم. موضع جراحی قرمز شده بود و ورم کرده بود. نشستیم تا دکتر دستورات بعد جراحی و داروهای مصرفی را بگوید. نوبت که به پرداخت رسید، دکتر گفت: «من فقط دستمزد ویزیت را میگیرم و هزینه جراحی هدیه من به شما». هر چه اصرار کردند که نه باید بگیرید قبول نکرد. خداحافظی کردیم و از اتاقش بیرون آمدیم. خانم دوست بانوی مذهبیای بود. گفت: « دقت کردید چقدر صورتش نورانی بود؟ به خاطر سیرت خوبش است». با خودم فکر کردم که سیرت خوب توی صورت آدم مینشیند. دکتر، پروفسور معروف و حرفهای، مرد ساده، متواضع و افتادهای بود. از دو هزار و خوردهای یورو دستمزدش به راحتی گذشته بود. چهرهای نورانی و آرام داشت؛ دین نداشت ولی دیندار بود.
.
.
پ.ن: خانم و آقای دوست هر دو مثل دکتر بودند؛ همانطور نورانی و خوش سیرت؛ ملاقات انسانهای خوب با هم :)
***
بی ربط با ربط: شکافت قلب مرا تیغ آن نگاه بانو...
می دو هزار و چهارده
پاریس