شب یکشنبه است و شب آزادی ملّت. از توی هواگیر بوی سیگار ِ حشیش میآید؛ فضای خانه حسابی مسموم شده است. دور هم جمعند، گاهی صدای قهقهههای بلندشان از توی راهرو شنیده میشود. اثری از خوانندهی موسیقیای که به گوش میرسد نیست؛ فقط یک صدای بَنگ بنگِ بلند ِ گوشکوبی که توی سرم بی وقفه میکوبد.
۲۶ ژانویه ۲۰۱۴.
ساعت ۲.۳۹ بامداد.
توی فرانسه پله برقیها مثل جاده دو طرفه هستند؛ سمت راست برای کسانی است که نمیخواهند از پلهها بالا بروند یا پایین بیایند؛ سمت چپ کسانی که یا عجله دارند یا نمیخواهند بایستند؛ یک طور خط سرعت؛ مثل توی اتوبان. برای همین معمولاً سمت چپ پله برقیها خالی است. اگر هم کسی ایستاده باشد؛ مثل کسانی که دو نفری هستند و میخواهند کنار هم بایستند، طرفی که میخواهد رد شود حتما صدایشان میکند تا راه را برایش باز کنند. مگر اینکه راه با چمدان، وسیله یا کالسکهی بچه بند آمده باشد و چارهای نداشته باشند. خیلی وقتها، وقتی جلو بسته است و یکی به دلیل غیر موجه راه را بند آورده و نمیشود کاری کرد عصبانی میشوند و شروع میکنند به غر غر کردن؛ که گاهی با درگیری لفظی ِ عبوری همراه است. چند وقت پیش، سرویس متروی پاریس یک سری پوستر توی متروها و ایستگاههای قطار زده بود و "دو نفری"هایی که توی پله برقی کنار هم ایستاده و راه را بند میآورند به طوطی تشبیه کرده بود؛ تنه انسان، سر طوطی. بعد زیرش نوشته بود: « با فرهنگ بمانیم!»
۲۶ ژانویه ۲۰۱۴.
آقایی با قد ِ حدود ۱۹۰ به پسر جوان جلویی گفت: « جای من و همسرم جدا افتاده است. میشود خواهش کنم شما بروید جای ایشان ما کنار هم باشیم؟» (خانم، ساکت پشت سر آقا ایستاده بود.) پسر جوان قبول کرد و جایش را به خانم ِ آقا داد.
نیم ساعتی مانده بود برسیم به مقصد، چشمم افتاد به آن فاصلهی هفتی بین دو صندلی ِ جلو. حس کردم چیزی دارد میافتد پایین؛ تند تند بی وقفه. دقت کردم، از گونههای خانم جلویی، به موازات تاب مویی که صورتش را قاب کرده بود گلولههای اشکی بود که داشتند پشت سر هم میافتادند پایین. انگشت سبابهی دست چپش را که آورد بالا و مثل برف پاککنی ظریف قطرهها را کنار زد، چشمم به صفحهی Iphoneاش افتاد. نوشته بود: «دیگر به عشق علاقهای ندارم. عشق را باور ندارم». بعد دوباره تند تند تایپ کرد: « دیگر دلم نمیخواهد به مردی اعتماد کنم. به هیچ مردی و...». بقیهاش را نتوانستم بخوانم. یعنی چشمها بار ندادند؛ گم شدند.
نگاهم را برگرداندم سمت همسرش، دیدم هنوز خواب است. از همان اول پالتویش را تا کرده بود و سرش را تکیه داده بود به شیشه و خواب او را برده بود.
« خانمها و آقایان تا دقایقی دیگر به فرودگاه زوریخ خواهیم نشست. از شما خواهشمندیم صندلیهای خود را به حالت اولیه...». از صدای کاپیتان، آقا بلند شد. صندلیاش را سرجایش برگرداند. خانم نگاهی به او کرد، لبخند زد( نمیدانم آقا چه واکنشی نشان داد. چون جلوی من نشسته بود)، شکلاتی که مهماندار داده بود، نخورده بود و توی دستش نگه داشته بود، داد به آقا، بعد هم سرش را گذاشت روی شانهاش.
داشتیم از توی ابرها در میآمدیم؛ ما آدمها...و دوباره مینشستیم روی زمین. جایی به نام زمین، برای آدمی که برایش فرق ندارد توی آسمان باشد یا روی زم.ی.ن. و آقا انگار اصلاً از چشمان خانمش متوجه نشد که مثل همیشه نیستند، که توی این چشمها یک اتفاقی افتاده است.
انگار، داستان آدم و حوا کشور و قاره بر نمیدارد. همه جای این کره یکیسیت...
ژانویه ۲۰۱۳.
خط هوایی پاریس ـ زوریخ.
از ساعت ۲۱ که در حال نوشتن مطلب قبلی بودم تا الان که ساعت ۱ بامداد است، ۴ نفر دیگر خودکشی کردهاند؛ یعنی هر یک ساعت، یک نفر...
چهارشنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۱۴.
~~~~~~~~~~.....SUICIDE.....~~~~~~~~~~
ساعت پنج صبح شش نفر دیگر به چهار نفر قبلی اضافه شده بودند. به فاصلهای که وضو بگیرم نماز بخوانم یک نفر دیگر جان خودش را گرفت.
این یادداشت ساعت هفت و پنج دقیقه بامداد اضافه شد؛ آسمان هنوز تاریک است، پانزده دقیقه از اذن صبح گذشته، شوفاژها تازه روشن شده است.
تاریخ: همان.
با دوستم که صحبت میکردیم امروز، میگفت یکی از شاگردان مدرسهی محل کارش خودکشی کرده است؛ یک پسر بیست ساله؛ خودش را زیر قطار شهری انداخته است.
آمار خودکشی توی فرانسه بالاست؛ از اول ژانویه تا همین امشب ۵۴۲ نفر جان خود را از دست دادهاند. پارسال وقتی به دیدن آقایی فرانسوی رفته بودم راجع به آمار بالا و رو به افزایش خودکشی حرف میزد. آن روز وقتی اعداد و ارقام را برایم گفت فکر کردم اشتباه فهمیدم؛ امشب دوباره از توی سیستم آماری ارقام را نگاه کردم؛ همان بود.
هر روز ۵۵۰ نفر اقدام به خودکشی میکنند و در این میان ۲۹ نفر جان خود را از دست میدهند؛ یعنی سالانه ۱۰۵۰۰ از ۲۰۰،۰۰۰ نفر که اقدام میکنند از بین میروند؛ یعنی ۱۴.۷ در صد از هر ۱۰۰.۰۰۰ نفر فرانسوی به زندگی خود خاتمه میدهند، و این رقم از حد متوسط دیگر کشورهای اروپایی هم بالاتر است.
سهشنبه ۲۱ ژانویه ۲۰۱۴.