یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب.
~~~~~~~~~~~~~~~
هر سال، رسم این است که شب اول ژانویه، یعنی سی و یکم دسامبر، از ساعاتی قبل از اعلام سال جدید، مردم پاریس به اضافهی توریستهای همیشه در صحنه (که تعدادشان هم کم نیست و بیشتر اروپایی هستند) کنار برج ایفل جمع شوند. بر خلاف کشور ما که ساعت تحویل سال نو متغیر است، توی اروپا سر ساعت دوازده شب سال جدید اعلام میشود. ثانیههای آخر را مردم با هم، یک صدا، مشروب به دست، آماده، میشُمرند؛ پنج، چهار، سه، دو، یک، و به جای صفر جیغ و داد و آن بنگ صدای پریدن در شیشه مشروب محترم. سر ساعت دوازده هم آتش بازی شروع میشود. جوانها میرقصند و بعضی هم خل بازی و دلقک بازی در میآورند.
توی این چند ساله زندگی اینجا، دو بار بیشتر نرفتهام. تجربه دوم کاملاً متفاوت با تجربه اول بود. بار اول با عزیزانم بودم و بار دوم با یک دوست؛ همین موجب میشد وسیله رفت و آمد فرق داشته باشد. دو یا سه سال پیش ساعتهای ده اینطورها (دقیق یادم نیست) با دوستم با مترو به برج ایفل رفتیم. متروها خیلی شلوغ بود. مردم، جدای از توریستها، مردم قبلی نبودند؛ نه ساکت، نه بدون هیجان، نه بدون انجام کارهای عجیب. میشود گفت برای هر دو نفر ما همه چیز تازگی داشت. با دیدن شیشههای مشروب دستشان و تغییر رفتارشان کمی خودمان را جمع و جور کردیم. شاید خورده ترسی مثلاً؛ قبلا از پدرم شنیده بودم که شب سال تحویل، توی میدان شانزه لیزه، پسرهای جوان دختری را کاملاً خلع لباس کرده بودند. به دوستم گفتم « رفتارشان را ببین. از بس قوانین، اینها را توی مشتش گرفته، یک شب که احساس میکنند آزادند چه کار دارند میکنند، الحمدلله که قانون هست، وگرنه آدم باید فقط با مامان یا بابایش میآمد بیرون»؛ توی حال و هوای خودت بودی، یکهو چند نفر یا یک نفر به تنهایی جیغ و داد میکشید و...
ایستگاه "توروکدرو" (Trocadéro) پیاده شدیم؛ هنوز این ایستگاه را نبسته بودند. همه جا پر از پلیس و نیروهای ضد شورش بود. جایی که ما پیاده شدیم یک محوطهی تقریبا بزرگ است، بین "قصر شَیو" و موزهی هنرهای مدرن. جای سوزن انداختن نبود؛ باید چیزی کمتر از سوزن میشدی حتی. هوا بسیار سرد بود. با دوستم خوب چسبیدیم به هم. یک کناری که میشد ایفل را دید ایستادیم.
تا قبل از اینکه به ساعت تحویل نزدیک شویم، ایفل چراغانی بود مثل همیشه. نزدیک که شد، چراغها را خاموش کردند، همه شروع کردند به شمردن و بعد از ایفل شلیکهای مواد آتش بازی شروع شد. آتش بازی که تمام شد، ایفل آبی شد و درخشید؛ انگار اکلیل آبی بپاشند. متروی پاریس تا ساعت یک بامداد بیشتر نیست. ما هم از ترس اینکه به مترو نرسیم و شب توی خیابان نمانیم تقریباً حالت دو ماراتن گرفتیم تا خودمان را هر چه زودتر به ایستگاه مترو برسانیم. ایستگاهی که پیاده شدیم بسته بود. مجبور شدیم تا "برج آزادی" (Arc de Triomphe)، همان میدان بزرگ انتهای شانزه لیزه، یعنی میدان "شارل دو گُل" (Charles de Gaulle) پیاده برویم؛ بیست دقیقه طول کشید. ایستگاه بزرگ آنجا هم بسته بود. آخرش دیدم دارد دیر میشود، اضطراب گرفته بودم، رفتم سمت یکی از پلیسهای توی میدان و گفتم: « کدوم ایستگاه بازه پس؟». ایستگاه را نشان داد و دوباره از این خیابان به آن خیابان، خیابان تقریبا خلوت بود، دو تا دختر محجبهی تنها؛ این دفعه دیگر میدویدیم، ولی الحمدلله پیدایش کردیم. بار اول بود این ایستگاه را میدیدم.
از پلهها که پایین رفتیم و رسیدیم به مترو شوکه شدیم. خدا میداند چه خبر بود؛ شلوغی غیر قابل تصور، خل بازی بعضیها، مستی برخی دیگر (شدتش زیاد نبود الحمدلله). مترو که رسید، با دوستم خودمان را جا کردیم توی واگن. همدیگر را هم سفت چسبیدیم؛ بغل کردیم در واقع. مترو که حرکت کرد،ایستگاه به ایستگاه اوضاع بدتر میشد؛ به حدی که دلم میخواست پیاده شوم. تنگی نفس گرفته بودم به شدت؛ نه اکسیژن کافی بود، نه تهویه؛ بوی بد مشروب و تن آدمها هم مضاف. احساس میکردم دارم آن وسط خورد میشوم. هیچ کس هم رحم نمیکرد، در که باز میشد همه خودشان را با زور به داخل هل میدادند. بعضیها در که باز میشد، به زور سوار میشدند؛ یعنی خودشان را میچپاندند تو. مثل وقتی که توی چمدان دیگر جا نیست، میروی رویش مینشینی تا بتوانی زیپش را ببندی! حالا اینها سوار که میشدند پشتشان را میکردند به جمعیت؛ رو به در، بعد دستشان را میگذاشتند بالای در، به دستشان فشار وارد میکردند تا خوب بیایند تو، لای در نمانند. حالا تو هم این وسط بین چند تا قد بلندتر از خودت گیر کنی (شما بخوانید نردبان سه متری) که از قضا عریض و طویل و تنومند هم باشند، بعضیهایشان هم سیاه پوست. دیگر فکر میکردم زنده بیرون نمیروم. قلبم هم درد گرفته بود؛ توی دلم داشتم به خودم ناسزا میگفتم. شده بودم مثل کسی که توی یک جایی در بسته گیر افتاده، آب دارد همه جا را میگیرد، سرش را اُریب میکند،گردنش را میکشد بالا، تا دهانش را برساند به فضای خالی،که تا لحظهی آخر بتواند نفس بکشد، شاید چارهای شد. یا مثل وقت کودکیها،وقتی آدم، لابلای آدم بزرگها، آن پایین، پایین پایشان گیر میکند و فکر میکند هر آن ممکن است خفه شود؛ میترسد،گریهاش میگیرد و شروع میکند به داد و فریاد و مامانش را داد میزند (البته الحمدلله نه گریه کردم، نه فریاد زدم، سعی کردم ساکت بمانم تا اگر خواستم خفه شوم، متمدنانه و در نهایت مظلومیت این اتفاق بیفتد تا اسم خوبی از من بماند!). به هر بدبختی بود تحمل کردم تا رسیدیم به ایستگاه خانه. پیاده که شدیم، حس یک کاغد مچاله را داشتم و یک ماهی تازه برگشته به آب. تا دلم خواست نفس عمیق کشیدم. پشت دستم را هم داغ کردم که دیگر از این اضافهجات نکنم. و همان شد. امسال هم، هم کسالت داشتم، هم ترس از همین برگشت به خانه و مسائل مشابه باعث شد نگذارم فکر این اضافهجات توی ذهن محترم خطور کند. آخرش هم دیدم امسال ایفل خبری نبوده اصلاً، که مراسم آتش بازی امسال توی "مارسِی" (Marseille)، شهر بندری مهم جنوب فرانسه بوده و مردم پاریس، به اضافه توریستهای همیشه در صحنه، که به گفتهی اخبار، حدود سیصد هزار نفری میشدهاند، به جایش در خیایان شانزه لیزه جمع شدهاند؛ تلویزیون کمی، به اندازهی پنج دقیقه، جمعیت را نشان داد و تمام.
.
.
تاریخ: دو یا سه سال پیش، شب اول ژانویه.