۱۴ ژوییه (Juillet) روز ملی
فرانسه است. معمولاً از یک هفته قبل، شبها، صدای ترقه و شلیک ِ مواد آتش بازی
شنیده میشود. شب قبل از ۱۴ ژوییه، شهرداریهای محلههای
پاریس سر ساعت خاصی (نه لزوماً ساعت یکسان) برنامهی آتش بازی دارند و خود شب
چهاردهم نیز کنار برج ایفل این برنامه اجرا میشود. برای همین مردم زیادی، از
توریست گرفته تا غیر توریست، ازعصر (شاید پنج به بعد) آنجا جمع میشوند تا یک جای
خوب برای دیدن مراسم پیدا کنند؛ هر چه دیرتر برسند امکان پیدا کردن جایی که دید
خوب داشته باشد کم میشود؛ اطراف درخت زیاد است.
جمع شدن مردم فقط مختص به زیر برج ایفل، دو پارک روبرو و محوطهی بزرگ کنار قصر شَیو (Palais de Chaillot ) نیست. تا جایی که برج دیده بشود مردم جمع میشوند؛ مخصوصاً روی پلهای ماشین رو ( این پلها از روی رود سن رد میشوند و بنابراین ارتفاعشان کوتاه است). پلیس اکثر خیابانهای اطراف را میبندد؛ اگر بخواهی وارد محوطهی خود ایفل هم بشوی باید توی صف بایستی تا کیفت بازرسی شود.
تا به امسال به این مراسم نرفته بودم. با یکی از دوستانم قرار گذاشتیم که جشن امسال را برویم. ماه رمضان بود و افطار تقریبا ساعت ده و خوردهای میشد و برنامه هم قرار بود ساعت یازده شروع شود (هر چند نشد و نزدیک دوازده انجام شد.) بنابراین یک افطار مختصر برداشتم و ساعت هفت رفتم. به پیشنهاد دوستم کمی دورتر از ایفل از مترو پیاده شدیم. جمعیت آمده بود و خیلیها جا گرفته بودند. به دوستم گفتم برویم زیر برج ایفل. بنابراین بیست دقیقهای را پیاده رفتیم تا رسیدیم. بعد از بازرسی کیف و رد شدن از ایست پلیس وارد محوطه خود ایفل شدیم. برنامهی تلویزیونی در حال اجرا بود. با دیدن جمعیت و در نظر گرفتن مسافت تا مترو و یادآوری تجربهی مشابه، به دوستم گفتم با این جمعیت، موقع برگشت، حتما متروها خیلی شلوغ خواهد شد و تا برسیم به مترو و برسم منزل، نمازم حتماً قضا خواهد شد. پس برگردیم. مسیر آمده را برگشیتم تا رسیدیم سر جای اولمان. همان جا یک جایی پیدا کردیم و نشستیم؛ از لبهی بلند اتوبان بالا رفتیم. حواسمان نمیبود پرت میشدیم پایین و خب درختهای بلند روبرو مانع دید بودند. نزدیک برنامه پایین رفتیم و کنار جمعیت ایستادیم. چراغهای ایفل خاموش شد و از جایی کنارش (نمیدانم دقیقاً کجا، شاید هم از داخل برج) شلیکها شروع شد. دید خوب نبود. به مرحمت افرادی که هورمونهای رشد قدشان متوقف نشده بود، یا پدرانی که نقش سکو و دکل دیدبانی برای نورچشمیهایشان را ایفا میکردند، یا افرادی که آیپد یا تبلتشان را مثل سینی جلوی رویشان نگه داشته بودند تا عکس بگیرند (مزاح)!
جایمان را دوباره عوض کردیم و رفتیم نزدیک پل. توی این شلوغیها خیلی باید مراقب کیفت باشی. منتها خیلی دیر به این فکر افتادم. گوشی مبایلم دستم بود و داشتم فیلم میگرفتم و از کول پوشتیام غافل شدم؛ با اینکه کولهام را کامل از پشتم آویزان نکرده بودم و روی دوشم انداخته بودم. احساس کردم یکی نزدیک کیفم ایستاده؛ خوردن تنش به کیفم را حس کردم. سرم را چرخاندم کنارم را نگاه کردم، یک مرد جوان و یک خانم رومانیایی نزدیکم شده بودند. چون از سابقهی رومانیاییها خبر داشتم خودم را جمع جور کردم. بعد از چند دقیقه با یک نگاه خاصی آرام آرام خودشان را دور کردند و رفتند، من هم بیخیال شدم. بعد مراسم، در کیفم را باز کردم، دیدم کیف کوچکی که تویش قبلهنما گذاشته بودم نیست (با خودم گفته بودم اگر خیلی دیر شد یک گوشهای توی خیابان، توی استتار، نمازم را بخوانم.)! بله، عزیزان موفق شده بودند؛ حدس زدم چون کیف، شبیه کیف پول بوده کشیدندش بیرون. هر چند به مقصودشان نرسیده بودند ولی بی قبله نما شدم، کیفی هم که هدیه و یادگار یک دوست بود از دست دادم. حالا خدا کند قبله نما، قبله را نشانشان دهد. من که دعا کردم، تا چه پیش آید.
.
.
این جزئیاتی که از مراسم نوشتم،مخصوص پاریس است و ممکن است مشاهداتم،با وجود کلیات مشابه، با مشاهدات فرد دیگر در جزئیات فرق داشته باشد.
۱۴ ژوییه ۲۰۱۳
روز شنبه بود. وقتی رسیدم، میزهای مستطیلی را به هم نزدیک کرده و یک مستطیل تشکیل داده بودند؛ اینطوری میتوانستیم دور هم بنشینیم؛ شبیه همان "میزگرد" (مثلاً میز مستطیل! البته صرف نظر از معنای مصطلح واژهی "میزگرد"). بنابراین همه میتوانستند یکدیگر را ببینند. توی این سمینار قریب به اتفاق مواقع همه خانم هستند؛ مثل آن روز.
اواسط کار، استاد با یکی از دانشجویان مشغول صحبت شد. همینطور که داشتم فکر میکردم، تمامی دانشجویان را از زیر نگاهم رد کردم. توجهم به ویژگی مشترک تمامی آنها جلب شد. تمامی خانمها، اگر مویشان بلند بود، بدون گیره یا سنجاق روی شانههایشان ریخته، اگر هم که کوتاه همان طور رهایش کرده بودند. صورت تمامی آنها ساده بود؛ کسی آرایش نداشت. به گردن و گوش هیچ کدام آویزی نبود؛ چه مجرد چه متاهل. فقط سه نفر متاهل ِ جلسه یک حلقهی بسیار ساده توی دستشان بود. لباس همگی کاملا ساده، بدون اینکه چسبان ِ زننده باشد یا یقهاش از یک حدی بازتر؛ یعنی اگر خیلی باز بود، به اندازهی دو سانتی متر از استخوان ترقوه پایینتر. در بین این دخترها سه نفر استاد دانشگاه بودند و یکی هم دکترا داشت. این سادگی فقط مخصوص این سمینار نبود. از وقتی وارد دانشگاه شدهام جز این نبوده؛ صورتها و لباسهای دانشجویان دختر ساده بوده است، حالا با جزئیات متفاوت، نه لزوماً همین موارد بالا.
شنبه ۱۴ ذسامبر ۲۰۱۳.
توی ایستگاه مترو یک دختر جوان ایستاده بود؛ شاید 20 یا 21 ساله. عبایای بلند ِ کرم شکلاتی ِ گشاد ِ به تن داش و یک روسری ِ روشن تر از رنگ لباسش به سر. کنار وگوشههای صورتش را خوب با روسریاش پوشانده بود؛ نه چانهاش دیده میشد، نه تمام پیشانیاش. یک طرف روسری را آورده بود طرف دیگر و با سوزن ته گرد رنگی بسته بود، ادامه روسری را خیلی مرتب برده بود پشت سرش و یک سوزن ته گرد دیگر. بلندی آویزهای روسریاش تا کمرش میرسید. دستهایش را توی دستکش نخی سپید پنهان کرده بود.
نگاهش آدم را جذب میکرد، و جذبم کرد. از آن نگاههایی که مثل خاله مهربان است. از آن نگاههایی که تویش فرشته دارد و انگار یکی با فانوس تویش ایستاده. رفتم نزدیکش. به هم سلام کردیم و لبخند زدیم. هم مسیر بودیم. ملیتم را پرسید. گفتم ایرانی هستم. گوشیاش زنگ خورد، عذرخواهی کرد پاسخ داد. گفت: « همسرم است». مترو رسید، سوار شدیم. واگن خیلی شلوغ بود. ایستگاه بعدی پیاده شد. گفت: « خیلی شلوغ است. مردها مرتب میخورن بهم. پیاده میشم ».
.
.
تاریخ: دو سال پیش.
توی صف صندوق فروشگاه بودم. نفر جلویی یک خانم سالخورده بود. یک پسر سیاهپوست همراهش بود که بارش را روی ریل گذاشت، و بعد هم توی ساک خرید، و برایش برد؛ شاید همسایهشان بود؛ نمیدانم.
از وقتی پشت سرش ایستادم تا وقتی که کارت بانکش را توی دستگاه کشید و از فروشگاه بیرون رفت، متصل با خودش حرف میزد. شاید هم داشت بلند بلند فکر میکرد. چشم تو چشم که شدیم، لحظهای لبخند زد و باز ادامه داد. وقتی خریدم را حساب کردم و رفتم بیرون، داشتند از خیابان رد میشدند. هنوز داشت با خودش حرف میزد.
دفعهی اولم نبود که فرانسویهای اینطوری میدیدم. افرادی که اغلب با صدایی نه بلند نه آرام دارند متصل حرف میزنند؛ اغلب هم سر یا دستشان میلرزد. میدانم از چیست. یعنی حدس میزنم و قریب به یقین مطمئنم. ولی جرأت نمیکنم بر زبان بیاورم.
.
.
دوشنبه، ساعت ۱۸، هوا توفانی و تاریک است؛ تازه باران آمده.
۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.
دوست ندارم با مردهای عرب* ِ توی بازارچهی محله هم کلام شوم. تقریبا همهشان پررو هستند. راحت شوخی میکنند. محرم نامحرم حالیشان نمیشود. از این حیث هم حساس نباشی، بی ادبی کلامشان با یک خانم آدم را منزجر میکند. نوع حرف زدنشان مثل این پسرهایی است که سرکوچه میایستند و پاتوق دارند؛ یک طوری لاتی. بقیه پولت را هم که میخواهند پس بدهند دستشان را میکشند توی دستت. چیزی که آدم را دیوانه میکند و دلش میخواهد مشتش را بخواباند توی دهانشان**. با اغلب زنان عرب که میآیند خرید خوش و بش میکنند؛ چه بدون حجاب باشند چه با حجاب***. آنها هم گرم میگیرند؛ هیچ کس بدش نمیآید؛ نه مردها، نه زنها.
.
.
*. تونس، مراکش، الجزایر.
**. این حال شامل همهی مردهای دنیا میشود؛ ملیت نمیشناسد.
***. این " اغلب" یعنی اغلب، یعنی همه نه!
دوشنبه،۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.
وقتی از عربها* خرید میکنم، شروع میکنند به عربی حرف زدن؛ من هم اگر بفهمم چه میگویند، دوست دارم نفهمم! میگویم: « عربی نمیفهمم». بعضیهایشان ترش میکنند. فکر میکنند از این عربهایی هستم که متولد اینجاست و زبان مادری بلد نیست. سریع اضافه میکنم: «عرب نیستم.«
دنبالش را میگیرند میگویند: « ترک؟ و...». میگویم: «نه! ایران». گُل از گُلشان میشکفد، دهانشان به لبخند باز میشود و دندانهایشان جمیعاً توی کادر صورتشان صف میکشند. کشیده میگویند: «هـــــــــــــــــا، احمـــــــــــــــدی نجــــــــــــــــــــات». "ح" احمدی را همین طور جدا میکنند، با غلظت و تاکید از توی حلقشان خارجش میکنند. و این "احمدی نجات" برای اینها یعنی خیلی چیزها.
.
.
* اینها عربهای شمال آفریقا هستند که از محبت عمیق فرانوسیها نسبت به کشورشان بی نصیب نماندهاند!
.
یکشنبه ۲۲ دسامبر ۲۰۱۳.