مسئول جدید مثل برق گرفتهها گفت:
ـ اِ تو
ایرانی هستی؟
ـ بله.
ـ میدانستی
یک ایرانی دیگر هم توی این ساختمان است؟
ـ نه!
ـ بگذار
عکسش را نشانت دهم. (همینطور که روی پروندهها
خم شده بود و داشت میگشت ادامه داد) ولی نگو من گفتهام.
ـ باشد.
ـ پیداش
کردم. بیا.
پرونده را گرفتم و عکسش را نگاه کردم. شماره واحد و
طبقهاش را پرسیدم، خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
تا سه هفته همه چیز را به کل فراموش کرده بودم. تا یکبار که از بیرون برمیگشتم؛ غربت داشت متصل
خودش را توی سر و صورت عصر آن روز میکوبید؛ تمنای دیدن یک ایرانی همه چیز را به
یادم آورد. رفتم سمت صندوقهای پستی
واحدها. یکی یکی گشتم تا پیدایش کردم. (یک دختری با چمدان روبروی صندوقها ایستاده
بود، چپ چپ نگاهم میکرد.)
از گوشه یکی از برگههایم، یک تکه جدا کردم، به
فارسی نوشتم: « سلام، من پ هستم. ایرانی. واحد شمارهی فلان.» کاغذ را از توی مستطیل باریک
بالای صندوق انداختم داخل و برگشتم سمت آسانسور. مکث کردم. یک حس غریب و قریبی که
به سمت دیدنش میکشاندم. با خودم گفتم: « چرا اصلا همین الان نروم در خانهاش؟» برگشتم
سمت آسانسور قسمت دو. گشتم واحدش را پیدا کردم. زنگ زدم. طولی نکشید پسری لاغر، با
قدی متوسط، با چشانی سبز در را باز کرد ( تعجب کرده بود).
ـ سلام، ببخشید مزاحم شدم. میتونم با رُز صحبت کنم؟
ـ چند لحظه.
یعد از همان جا صدایش کرد:
ـ رٌز؟ بیا، با تو کار دارند.
ـ با من؟ اینجا؟ ( این "با من"،
"اینجا" و آن تعجب ِ عمیق ِ سیاهچالی تویش برایم خیلی حرف داشت.)
دختری با موهای بلند مشکی، با چشمان سیاه، با قدی
بلند توی آستانه در ظاهر شد. بیشتر شبیه عربها بود تا ایرانیان. فرق سرش را باز
کرده بود. موهای صافش ریخته بود روی شانههایش؛ تا آرنجش میرسید.
از دور گفتم:
ـ سلام، من ایرانی هستم. (دیدم یک طوری نگاه کرد.) فارسی
بلد هستید؟
ـ (با لهجه گفت) یک کم.
( دیگر فارسی حرف نزدم )
ـ برایت یک یادداشت گذاشتهام توی صندوق. ببخشید مزاحم شدم.
ـ توی صندوق من؟ کِی؟
ـ همین الان. شمارهی آپارتمان را رویش نوشتهام .
ـ ببخشید که اینطوری حرف میزنم؛ کمی مریضم.
ـ خواهش میکنم. کاری داشتی من هستم.
ـ تو هم. کاری داشتی من هم هستم.
ـ خدا حافظ.
ـ خداحافظ.
در را که بست انگار دنیا بسته شد. دلم گرفت. رُز
فارسی بلد نبود. دوباره یاد یادداشتی که برایش توی صندوق انداخته بودم افتادم.
احتمالا فارسی هم نمیتوانست بخواند؛ ما باید با زبان مردم یک کشور دیگر با هم حرف
میزدیم و برای هم مینوشتیم (توی پیامکها).
ولی مهربان بود. مثل بسیاری/بعضی از ایرانیهایی که
از ایران میروند و بلافاصله یک ذات خبیث و پنهانکار، و یک نگاه نا آشنا، بی روح و ترسناک درونشان
متولد میشود نبود؛ همانهایی که وقتی تو از دیدنشان، پیدا کردنشان خوشحال
شدی یک طوری به تو میفهمانند که نه
خوشحال شدهاند، نه خوشبخت (خوشوقت؟) و نه دوست دارند دوباره تو را ببینند؛ یک کوه
ِ یخ ِ مغرور که میترسد مبادا با تو بودن تمام موقعیت کنونیاش را از او بگیرد (
مهمترینش؛ اقامتش در آن کشور!)؛ مخصوصا وقتی آدم حجاب دارد.
.
.
دسامبر ۲۰۱۳.