دو سال پیش برای اولین بار دیدمش. روبرویم نشسته بود و هر از گاهی بینمان لبخندی رد و بدل میشد. موهای مشکلی پرکلاغی داشت؛ مشخص بود رنگ میکند. فرقش را همیشه از وسط باز میکرد. عینک میزد؛ دور عینکش مشکی بود. دور تا دور چشمهایش خط چشم مشکی میکشید. ناخنهایش لاک مشکی داشت. به لبهایش رژ قرمز میزد. دامن بلند ِکلوش ِ گشاد ِ مشکی میپوشید، با بلوز یقه اسکی مشکی. کشفهایش هم مشکی بودند، با لژهای بلند؛ از این کفشهایی که یکی باید قلاب بگیرد بروی بالا سوارش بشوی! صدایش کُلفت بود کمی؛ اسپانیولی زبان. هیچ وقت نپرسیدم اهل کدام کشور است؛ کوبا؟ پرتقال؟ اسپانیا؟ مکزیک؟ نمیدانم. یک انقباض همیشگی داشت؛ ساکت بود و توی خودش. میگفت دارد ارشد روانشناسی میخواند؛ حالا اینکه قرار بود بعداً برای روان چه کسی فاتحه بخواند یا چه درمانی برای بیماران بدبخت تجویز کند نمیدانم. دخترک شیطان پرست بود؛ ولی هیچ وقت نه ترسیدم، نه از دیدنش احساس ناراحتی کردم.
~:~:~
دو سال بعد،
دیر رسیدم سر جلسه؛ یک ساعت و ده دقیقه دیرتر. میزها شلخته پر بود و صندلیهای چوبیاش از اینها بود که بلند شوی تق برمیگردد عقب و آدم را رسوای عالم میکند؛ نتوانستم جایی که دوست دارم بنشینم. ناچار شدم برگشتم ابتدای کلاس. به دخترک اشاره کردم، از جایش بلند شد رفتم توی دالان میز. نشستم، وسایلم را که گذاشتم و برگشتم سمتش، دیدم خودش است! همان طور. فقط دیگر دامن پایش نبود؛ شلوار لی پوشیده؛ توی دستش حلقه بود. کفشهایش هم اسپرت راحتی. گفت دکترایش را شروع کرده است؛ روانکاوی.
.
.
فکر میکنم اگر توی ایران شیطان پرست ببینم دیگر نمیتوانم خاطرهاش را اینجا ثبت کنم! چون حتماً آنفاکتوس کرده به رحمت خدا خواهم رفت.
.
سه شنبه، ۱۴ ژانویه ۲۰۱۴.