فردا روز شلوغی است؛ از صبح ساعت نُه و نیم تا ساعت چهار و نیم عصر جلسه است؛ "محقق شدن (چگونه محقق شویم)". تا همین حالا که ساعت دارد به سه بامداد نزدیک میشود هر کار کردم حریف مغزم نشدم بخوابد؛ مثل جغد نشسته، زل زده است. بلند شدم، لپتاپ را روشن کردم دارم توی تاریکی "روایت فتح" میبینم و هی یادداشت بر میدارم. عملیات "والفجر هشت" است؛ بچهها دارند برای عملیات آماده میشوند. بسیجی جوانی، با سربند سبز "حسین مظلوم"، دارد توجیهشان میکند. برایم آشناست؛ چشمهاش؛ لبخند توی نگاهش، صورتش...هی فکر میکنم، هی توی مغزم تمام اسامی و صور را زیر و رو...پیدایش کردم؛ خودش است، "علی فضلی" است. اینجا (بهمن شصت و چهار) هنوز پرندهی چشمهایش دو بال دارد و تک بال نشده است.
خورشیذ و ماه تعویض پست دارند؛ چیزی نمانده است. صدای آقا مرتضی آوینی، درست توی دقیقهی هفت، لابلای نخلها،که هنوز سر به تن دارند، همراه نسیم میشود: «امشب، سکوت ِ شب رازدار دعاهایی است که تا عرش صعود مییابند و زمین را به آسمان متصل میکنند». از توی تاریکی نوشتهی خوشنویسی شدهی "النجمالثاقب" را روی دیوار پیدا میکنم. یونُس به سجده رفته دارد تکرار میکند: «لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ»، بانو چادر سر کرده توی تاریکی تکرا میکند: « وَالسَّمَاء وَالطَّارِقِ ﴿۱﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا الطَّارِقُ ﴿۲﴾ النَّجْمُ الثَّاقِبُ ﴿۳﴾ ». ماهی دارد اشک میریزد... امشب، سکوت شب رازدار ِ...
۲۸ ژانویه ۲۰۱۴.
نمیدانم چرا همه جای دنیا یک سری اخلاقهای بعضی/ بسیاری از مادرها مثل هم است؛ عین بچهها میشوند؛ میخواهند به آن طفل معصوم که هنوز در برابر بزرگی و بیرحمی دنیا خیلی خیلی کوچک و بیپناه است، و در برابر این همه پیچیدگی، دانستههایش هنوز صفر، یک چیزی را ثابت کنند؛ « دیدی بهت گفته بودم؟!» دنیایی که بزرگترها در برابرش کم میآورند؛ زانو میزنند و...
آن وقت آن مادر، تحمل یک اتفاق ساده که فاعل آن فقط و فقط یک طفل است را ندارد؛ مثل یک شیر رام نشده هر لحظه در آستانهی غرش؛ انگار نه انگار که زن است؛ که حتماً دلیلی داشته خداوند لایقش دانسته، در آفرینش سهیمش کرده، و قسمت به این باشکوهی از خلقت را به او سپرده است؛ که اگر رازی نبود، دلیل بزرگ و عظیمی نبود افتخارش را به مرد عطا میکرد؛ که آفرینش کار خدایان است. بعد او، آن قدر جاهل و غافل که این فریادها آن بچه را تا مرز مرگ میترساند؛ میلرزاند؛ حس بیپناهی را توی تک تک سلولهایش عمیق مینشاند؛ تمامش روی دل آن طفل تاول میشود؛ زخم میشود؛ بعد خونابه پس میدهد؛ عفونت میکند؛ و یک روزی، یک جایی سر باز میکند؛ حالا یا دور گردن خود طفل حلقه میشود یا وقتی مادر/پدر شد دور گردن فرزند خودش یا یکی از شهروندان جامعه...
اگر میتوانستم، تمام مادر و پدرهای بی اعصاب را از روی زمین جمع میکردم، برای مدتی جایشان را با آن طفل عوض میکردم، میگفتم هفتاد روز، با تمام توان، ممتد سرشان داد بکشید؛ به طوریکه موهایشان همه سپید شود، یا از ترس سکته کنند، یا هم...بعد بسته بندیشان میکردم، روی بستهشان میزدم مرجوعی و بازیافتی؛ میفرستادمشان عالم بالا.
۲۷ ژانویه ۲۰۱۴.
شب یکشنبه است و شب آزادی ملّت. از توی هواگیر بوی سیگار ِ حشیش میآید؛ فضای خانه حسابی مسموم شده است. دور هم جمعند، گاهی صدای قهقهههای بلندشان از توی راهرو شنیده میشود. اثری از خوانندهی موسیقیای که به گوش میرسد نیست؛ فقط یک صدای بَنگ بنگِ بلند ِ گوشکوبی که توی سرم بی وقفه میکوبد.
۲۶ ژانویه ۲۰۱۴.
ساعت ۲.۳۹ بامداد.
آقایی با قد ِ حدود ۱۹۰ به پسر جوان جلویی گفت: « جای من و همسرم جدا افتاده است. میشود خواهش کنم شما بروید جای ایشان ما کنار هم باشیم؟» (خانم، ساکت پشت سر آقا ایستاده بود.) پسر جوان قبول کرد و جایش را به خانم ِ آقا داد.
نیم ساعتی مانده بود برسیم به مقصد، چشمم افتاد به آن فاصلهی هفتی بین دو صندلی ِ جلو. حس کردم چیزی دارد میافتد پایین؛ تند تند بی وقفه. دقت کردم، از گونههای خانم جلویی، به موازات تاب مویی که صورتش را قاب کرده بود گلولههای اشکی بود که داشتند پشت سر هم میافتادند پایین. انگشت سبابهی دست چپش را که آورد بالا و مثل برف پاککنی ظریف قطرهها را کنار زد، چشمم به صفحهی Iphoneاش افتاد. نوشته بود: «دیگر به عشق علاقهای ندارم. عشق را باور ندارم». بعد دوباره تند تند تایپ کرد: « دیگر دلم نمیخواهد به مردی اعتماد کنم. به هیچ مردی و...». بقیهاش را نتوانستم بخوانم. یعنی چشمها بار ندادند؛ گم شدند.
نگاهم را برگرداندم سمت همسرش، دیدم هنوز خواب است. از همان اول پالتویش را تا کرده بود و سرش را تکیه داده بود به شیشه و خواب او را برده بود.
« خانمها و آقایان تا دقایقی دیگر به فرودگاه زوریخ خواهیم نشست. از شما خواهشمندیم صندلیهای خود را به حالت اولیه...». از صدای کاپیتان، آقا بلند شد. صندلیاش را سرجایش برگرداند. خانم نگاهی به او کرد، لبخند زد( نمیدانم آقا چه واکنشی نشان داد. چون جلوی من نشسته بود)، شکلاتی که مهماندار داده بود، نخورده بود و توی دستش نگه داشته بود، داد به آقا، بعد هم سرش را گذاشت روی شانهاش.
داشتیم از توی ابرها در میآمدیم؛ ما آدمها...و دوباره مینشستیم روی زمین. جایی به نام زمین، برای آدمی که برایش فرق ندارد توی آسمان باشد یا روی زم.ی.ن. و آقا انگار اصلاً از چشمان خانمش متوجه نشد که مثل همیشه نیستند، که توی این چشمها یک اتفاقی افتاده است.
انگار، داستان آدم و حوا کشور و قاره بر نمیدارد. همه جای این کره یکیسیت...
ژانویه ۲۰۱۳.
خط هوایی پاریس ـ زوریخ.
مسئول جدید مثل برق گرفتهها گفت:
ـ اِ تو ایرانی هستی؟
ـ بله.
ـ میدانستی یک ایرانی دیگر هم توی این ساختمان است؟
ـ نه!
ـ بگذار عکسش را نشانت دهم. (همینطور که روی پروندهها خم شده بود و داشت میگشت ادامه داد) ولی نگو من گفتهام.
ـ باشد.
ـ پیداش کردم. بیا.
پرونده را گرفتم و عکسش را نگاه کردم. شماره واحد و طبقهاش را پرسیدم، خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
تا سه هفته همه چیز را به کل فراموش کرده بودم. تا یکبار که از بیرون برمیگشتم؛ غربت داشت متصل خودش را توی سر و صورت عصر آن روز میکوبید؛ تمنای دیدن یک ایرانی همه چیز را به یادم آورد. رفتم سمت صندوقهای پستی واحدها. یکی یکی گشتم تا پیدایش کردم. (یک دختری با چمدان روبروی صندوقها ایستاده بود، چپ چپ نگاهم میکرد.)
از گوشه یکی از برگههایم، یک تکه جدا کردم، به فارسی نوشتم: « سلام، من پ هستم. ایرانی. واحد شمارهی فلان.» کاغذ را از توی مستطیل باریک بالای صندوق انداختم داخل و برگشتم سمت آسانسور. مکث کردم. یک حس غریب و قریبی که به سمت دیدنش میکشاندم. با خودم گفتم: « چرا اصلا همین الان نروم در خانهاش؟» برگشتم سمت آسانسور قسمت دو. گشتم واحدش را پیدا کردم. زنگ زدم. طولی نکشید پسری لاغر، با قدی متوسط، با چشانی سبز در را باز کرد ( تعجب کرده بود).
ـ سلام، ببخشید مزاحم شدم. میتونم با رُز صحبت کنم؟
ـ چند لحظه.
یعد از همان جا صدایش کرد:
ـ رٌز؟ بیا، با تو کار دارند.
ـ با من؟ اینجا؟ ( این "با من"، "اینجا" و آن تعجب ِ عمیق ِ سیاهچالی تویش برایم خیلی حرف داشت.)
دختری با موهای بلند مشکی، با چشمان سیاه، با قدی بلند توی آستانه در ظاهر شد. بیشتر شبیه عربها بود تا ایرانیان. فرق سرش را باز کرده بود. موهای صافش ریخته بود روی شانههایش؛ تا آرنجش میرسید.
از دور گفتم:
ـ سلام، من ایرانی هستم. (دیدم یک طوری نگاه کرد.) فارسی بلد هستید؟
ـ (با لهجه گفت) یک کم.
( دیگر فارسی حرف نزدم )
ـ برایت یک یادداشت گذاشتهام توی صندوق. ببخشید مزاحم شدم.
ـ توی صندوق من؟ کِی؟
ـ همین الان. شمارهی آپارتمان را رویش نوشتهام .
ـ ببخشید که اینطوری حرف میزنم؛ کمی مریضم.
ـ خواهش میکنم. کاری داشتی من هستم.
ـ تو هم. کاری داشتی من هم هستم.
ـ خدا حافظ.
ـ خداحافظ.
در را که بست انگار دنیا بسته شد. دلم گرفت. رُز فارسی بلد نبود. دوباره یاد یادداشتی که برایش توی صندوق انداخته بودم افتادم. احتمالا فارسی هم نمیتوانست بخواند؛ ما باید با زبان مردم یک کشور دیگر با هم حرف میزدیم و برای هم مینوشتیم (توی پیامکها).
ولی مهربان بود. مثل بسیاری/بعضی از ایرانیهایی که از ایران میروند و بلافاصله یک ذات خبیث و پنهانکار، و یک نگاه نا آشنا، بی روح و ترسناک درونشان متولد میشود نبود؛ همانهایی که وقتی تو از دیدنشان، پیدا کردنشان خوشحال شدی یک طوری به تو میفهمانند که نه خوشحال شدهاند، نه خوشبخت (خوشوقت؟) و نه دوست دارند دوباره تو را ببینند؛ یک کوه ِ یخ ِ مغرور که میترسد مبادا با تو بودن تمام موقعیت کنونیاش را از او بگیرد ( مهمترینش؛ اقامتش در آن کشور!)؛ مخصوصا وقتی آدم حجاب دارد.
.
.
دسامبر ۲۰۱۳.