.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۹۸ مطلب با موضوع «روزا نــ ــــ ـــه» ثبت شده است

۰۹ فوریه۲۲:۱۵


سه‌شنبه هفته‌ی پیش اولین جلسه‌ی نماینده‌های جدید با روسای جدید اکُل بود. وقتی رسیدم سه نفر آمده بودند؛ سارا و تس (Tess) را می‌شناختم. دانشجوی دیگر را نه؛ اولین بار بود می‌دیدمش. می‌دانستم از نمایندگان اصلی نیست. کمی که حرف زدند، رئیس گروه خواست خودمان را معرفی کنیم. بعد ِ سارا نوبت به دانشجوی ناشناس بود. اسمش جک (Jack) بود و از آمریکا. من هم آخرین نفری بودم که خودش را معرفی کرد. بعد شروع کردیم به صحبت؛ سوال، نظر دادن و الخ. حواسم کم کم رفت سمت نوع سوال کردن و واکنش نشان دادن جک. یاد فیلم‌های هالیودی افتاده بودم؛ طوری سوال می‌کرد (در واقع زیر سوال می‌برد) و می‌خواست در جریان کل سیستم آموزشی دپارتمان و نوع کار کردن اساتید قرار بگیرد که آدم فکر می‌کرد ما یک مشت گروگان هستیم که به دست گروه بن لادن اسیر شده‌ایم، او هم یکی از افسران ارشد اطلاعاتی CIA است که در یک ماموریت فوق سری و ملی امنیتی دستور دارد ما را نجات دهد. ساکت هم نمی‌شد.

تس بین من و جک نشسته بود. برای این‌که جک را ببینم باید سرم را می‌آوردم جلو. ولی مرتب دست‌هایش را می‌دیدم که توی هوا بالا پایین می‌شد و همه نوع حرکتی از آن‌ها سر می‌زد؛ مثل چتری که یهو جلوی چشمان تو باز می‌شود. مرتب از خودش صدا در می‌آورد: "اه"، "پووووف"، "اوووو"،" حیـــــف" و الخ. خانم رئیس کم کم حرصش در آمد. دسته‌های صندلی‌اش را سفت گرفت، فشار داد، به زور لبخند زد و گفت: «این‌جا آمریکا نیست البته.» جلسه که تمام شد و بیرون آمدیم، سارا گفت: «باید خیلی زود یک جلسه بین خودمان بگذاریم وقت نداریم». وقتی داشتیم زمان مشخص می‌کردیم جک باز ادا اصول در آورد. من و تس دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم؛ زدیم زیر خنده. دیگر ببینید چه بود که تس خندید؛ دانشجویان فرانسوی و اساتیدی که تا به حال دیدم، عادت دارند خودشان را کنترل کنند و به کسی که عجیب غریب است نخندند؛ فوقش به هم نگاه می‌کنند یا آرام لبخند می‌زنند. ولی این یکی را نمی‌شد. 

قرار را که برای دوشنبه ده صبح تنظیم کردیم، جک گفت: «من نمی‌تونم خودم ُ ساعت نه صبح بندازم تو متروی این خط بیام دانشگاه». "نمی‌تونم خودم و بندازم"!. سارا گفت: « بیدارت می‌کنم. بعدشم تو نماینده علی البدل هستی. نیومدی هم اشکالی نداره». از فردای روز جلسه، از صبح زود، تا خود جمعه شب هم، جک به تنهایی حدود چهل تا Email زده؛ نه یک خط، نه دو خط، بلکه یکی دو صفحه. مرتب در حال فرماندهی گروهان، پرسیدن موقعیت و امکانات، شرح و بسط وضعیت، مسائل پیش رو و الخ . حتی وقتی به بچه‌ها راجع به مطلبی نظر دادم، سریع پاسخ داد که «نگران نباشی‌ها؟! توی جلسه راجع به نظر تو هم حرف خواهیم زد». خندیدم گفتم انگار او اصلی است من علی البدل. خلاصه این طوری که جک پیش می‌رود فکر می‌کنم انتخابات آینده ریاست جمهوری آمریکا توی دپارتمان ما برگزار شود.

آن شب، وقت برگشتن، تا جلوی در دانشگاه همه با هم آمدیم. سارا سیگارش تمام شد و آمد کنارم ایستاد. داشتم حرف می‌زدم دیدم جک دارد، یکی یکی، به نوبت دست دخترها را می‌گیرد می‌کشاند توی بغلش، روبوسی می‌کند؛  مثلا خداحافظ. تنم لرزید؛ با خودم گفتم «نفری بعدی منم حتما». کلاهم را کشیدم توی صورتم. شال گردنم را هم کشیدم بالا، دست‌هایم را هم فرستادم توی جیبم سریع. بعد از دور سرم را بالا پایین کردم که یعنی خداحافظ پسر جان. سریع رو کردم به سارا گفتم :«بریم». 

دیشب داشتم شوخی می‌کردم و قضیه را برای پدر تعریف می‌کردم گفتم: « این پسر خیلی بی کله هست. نمی‌دونه ایرانی هستم. بهش بگم این دفعه؟ بعدم بگم "مرگ بر آمریکا"؟ این‌طوری دیگه از دست خودش و خطرات احتمالیش در امانم. ها؟». پدرم فقط بلندتر خندید.


 ۹ فوریه  ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۰۹ فوریه ۱۴ ، ۲۲:۱۵
۰۷ فوریه۲۰:۴۳


الجزایری است و مدارک اقامت قانونی ندارد. یک فرانسوی توی نانوایی‌اش به او کار داده؛ هفت روز هفته، از صبح تا شب، از صبح زود تا هشت شب کار می‌کند و همان جا هم می‌خوابد. صاحب کارش ماهیانه تنها دویست یورو حقوق می‌دهد. از این دویست یورو هم، صد تایش را می‌فرستد الجزایر برای خانواده‌اش؛ خودش با صد یورو در ماه زندگی می‌کند. ارزش این مقدار پول برابر چیزی حدود صد یا صد و پنجاه هزار تومان است (با محاسبات من). 


۷ فوریه  ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۰۷ فوریه ۱۴ ، ۲۰:۴۳
۰۶ فوریه۲۰:۴۵


کلاه گیس ِ سیاهِ پرکلاغی روی سرش بود؛ مدل قارچ. ابرو نداشت؛ جایش تتو کرده بود. یک خانم چاق و پهن ِ سیاه پوست که بیشتر از پنجاه و پنج سن داشت. توی بغلش یک گلوله قرمز ِ آتشین بود. کمی جلوتر گلو‌له‌ی قرمز توی بغلش تکان خورد؛ یک بینی سپید و دو تا لب کوچک قرمز از تویش در آمد، کمی جابجا شد، نصف دو تا چشم ِ درشت ِ سبز رنگ نیز ظاهر شد. جابجا شد و باز همه چیز محو شد. ایستگاه بعد، خانم سیاه پوست تکانش داد گفت: « خوابیدی؟» نصف صورتش دوبار ظاهر شد و با یک صدای جیغی گفت: « نه. دارم چرت می‌زنم». هر که صدایش را شنید زد زیر خنده؛ توی "چرت زدن" به زبان فرانسه دو تا "سین" وجود دارد، گلوله‌ی قرمز هر دو را "شین" تلفظ کرد؛ به جای "سی‌یِست" (La sieste) گفت "شی‌یِشت".این کلمه را هم معمولاً برای چرت زدن در طول روز به کار می‌برند، مخصوصاً و بیشتر بعد ناهار. حالا اگر کسی توی شب بگوید دارم چرت می‌زنم این‌طور برداشت می‌شود که طرف کارگر شب کار است.
شنل قرمزی سه ساله بود؛ یک دختر ناز فرانسوی که آن موقع شب به قول خودش داشت چرت می‌زد. بعد ِ آن دیگر ساکت نشد؛ چند بار تکرار کرد: « نه نخوابیدم. دالم چُلت می‌جَنَم». چند دقیقه مکث کرد بعد گفت: «چقدر مترو  سوخی کَلدَن ِ واقاً». خانم سیاه پوست زد زیر خنده گفت: « شوخی کردن ِ نه، مضحک ِ». تلفنش زنگ خورد:« سلام. نه...پنج دقیقه دیگه می‌رسیم. باشه. فعلاً». به ایستگاه که رسیدند، گلوله قرمز را گذاشت روی زمین یک دستش را گرفت، و تا بروند بیرون هی گفت: « ببخشید، ببخشید». مترو که حرکت کرد دیدم شنل قرمزی مثل سفره ماهی به بغل یک مرد فرانسوی چسبیده ؛ پدرش بود و خانم هم پرستارش.


۵ فوریه  ۲۰۱۴.


 
النجم الثاقب | ۰۶ فوریه ۱۴ ، ۲۰:۴۵
۰۶ فوریه۰۱:۳۷

چند روز بود پیامک داده بودم و جوابی نیامده بود؛ گفتم شاید سرش شلوغ است یا سر کار است. صبح، از نُه گذشته بود صدای گوشی‌ام در آمد؛ ستایش بود. 
ـ سلام. ببخشید دیر جواب می‌دم. مریضم. وضعیت خوبی ندارم.
ـ سلام ستایش جان. خواهش می‌کنم. رفتی دکتر؟
ـ نه. پول ندارم.
پا شدم توی اینترنت گشتم ببینم دوای این درد چیست. بعد هم موارد را برایش پیامک کردم. صبح که بشود تماس می‌گیرم؛ نباید فکر کند تنهاست؛ موقع بیماری، غربت، تنهایی، بی کسی، بیشتر خودش را دور گردن آدم حلقه می‌کند...


۵ فوریه  ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۰۶ فوریه ۱۴ ، ۰۱:۳۷
۰۲ فوریه۰۳:۴۲


توی پارک هیچ کس نبود. نشستم روی یکی از تاب‌های رو به ساختمان‌ها؛ پشت به درخت‌ها و تاریکی.  توی حال و هوای خودم پیانو گوش می‌دادم. به فاصله صدایی تکرار می‌شد؛ "پیس، پیس". اولش محل ندادم، بلندتر تکرار شد. چون موزیک بدون کلام بود صدا کاملاً مشخص بود. تلفن همراهم را در آوردم موزیک را خاموش کردم؛ گوش‌هایم را تیز کردم؛ صدا تکرار شد. نه روبرو، نه سمت چپ، نه سمت راست کسی نبود. همان بالا توی هوا سرم را چرخاندم پشت سرم ؛ پشت درخت ها دو تا چشم بود؛ فقط دو تا چشم. دیگر "پیس پیس" نکرد، دستش را بالا برد اشاره کرد؛ بیا. سیاه‌پوست بود.

نفهمیدم چه شد؛ از توی  هوا از روی تاب پریدم پایین. با قدم‌های تند سمت خانه را گرفتم. جرئت نمی‌کردم بدوم؛ می‌ترسیدم بفهمد ترسیدم، بیاید خفتم کند. تمام سلول‌هایم از ترس مور مور می‌شد. توان نداشتم برگردم پشت سر را نگاه کنم؛ دارد می‌آید یا نه؟ صدای خودم را می‌شنیدم: « خدایا غلط کردم. سالم برسم خونه، خب؟ قول میدم دیگه این وقت شب نیام پارک؛ خدایا غلط کردم...بسم الله الرحمن الرحیم. قل اعوذ...نکنه دنبالم باشه خونه رو یاد بگیره؟!...قل اعوذ...اگر دنبالم باشه بیاد خفتم کنه...قل اعوذ...داد و بیداد کنم کسی نمیاد به دادم برسه...قل اعوذ... "د" تو تمرینای رزمی‌ گفته بود چه کار کنم؟ کجای دست طرف ُ بگیرم؟...قل اعوذ...چه کار کنم بشکنه دستش؟!...قل اعوذ...خدایا چرا نمی‌رسم؟! همش ده دقیقه راه بود!...قل اعوذ...» نمی‌دانم چند دور قُل‌ها را تکرار کردم تا رسیدم دم در ساختمان. تمام جرئتم را جمع کردم سرم را چرخاندم؛ کسی نبود؛ در را باز کردم و رفتم داخل. تا در خانه را باز کنم، بروم تو، در را قفل کنم، با خودم می‌گفتم الان است که از پشت سر مرا بگیرد...

همان شد؛ دیگر بعد ساعت ده تنها نرفتم آن پارک. 

.

.

 اواخر یادداشت این آیه توی خاطرم زمزمه شد: "الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ".


تاریخ: چهار سال پیش.



النجم الثاقب | ۰۲ فوریه ۱۴ ، ۰۳:۴۲
۰۱ فوریه۱۶:۴۶


سه یا چهار سال پیش:

جعبه‌ی دوربین را برگرداندم؛ ریز نوشته بود : Made in china. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد. بعد ِ دو سه ماه وقت گذاشتن، از این و آن پرسیدن، از این سایت به آن سایت رفتن، خواندن نظر خریداران، این هم نتیجه!

جعبه‌ دوربین را هم طوری باز کرده بودم که جای پس دادن نداشت. سر باتری تلفن همراهم خیلی کشیده بودم؛ خودش کره‌ای بود، باتری‌اش چینی؛ سر سه ساعت خالی می‌کرد. آخرش مجبور شدم بگویم یکی از عزیزانم از ایران بفرستد؛ بنده‌ی خدا رفته بود جمهوری؛ در به در دنبال باتری اصل. یاد لپ تاپم افتادم. مثل برق گرفته‌ها رفتم سراغش؛ برش گرداندم دیدم بـلــه! این یکی هم چینی است؛ رسماً وا رفتم.  نه باتری لپ‌تاپ تاب وفا داشت نه دوربین محترم!

حالا با این تجربه‌ی ناخوشایند ِ چند ساله، دیروز تلفن همراهم که آمد، دیدم روی جعبه‌ی این هم نوشته made in china.

 ~:~:~:~~:~:~:~

وقتی می‌روی چیزی بخری، چه توی فروشگاه، چه از سایت، هیچ کجا ننوشته این کالا ساخت کجاست (غیر از کالاهایی که اتیکت بهشان وصل است؛مثل البسه؛ که البته این‌ یکی را هم توی سایت نمی‌شود دید؛ مگر هنگام خرید حضوری).


۱ فوریه  ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۰۱ فوریه ۱۴ ، ۱۶:۴۶
۳۰ ژانویه۱۴:۳۵


وقتی فروشنده خریدهایم را حساب کرد، بیشتر از حد معمول شد؛ شک کردم؛ مطمئن بودم خرید‌هایم این‌قدر نشده است. خانه که برگشتم، کاغذ خرید را نگاه کردم. دیدم خریدم شده ۲۶ یورو، ولی ۳۱ یورو حساب شده است. کنار قیمت اصلی نوشته بود ۲۰% درصد مالیات؛ یعنی یک پنجم خرید. 


~:~:~:~~:~:~:~

این‌جا برای تمام خرید‌هایت، حتی برای خرید ِ زیر یک یورو، باید مالیات بپردازی؛ ۲۰%.


 ۲۹ ژانویه   ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۳۰ ژانویه ۱۴ ، ۱۴:۳۵