این یک مطلب ویرایش نشده خواهد بود؛ یک جور پیغام تلفنی؛ یک جور یادداشت؛ شاید بعدش جاش مطلب گذاشته بشه.
قرار بود اینجا هر روز بنویسم؛ هر روز؛ ولی نشد. یک روز پُر از حرفم کلمه نیست؛ یک روز کلمه هست حرف نیست؛ یک روز هر دوش هست من نیستم!
خیلی چیزا هست که باید ثبت کنم؛ از گوشه کنار پاریس. از تمام دونستنیها؛ از تمام چیزایی که هر روز بهش بر میخورم؛ چیزایی که توی هر کدومش یک داستان ظریف دارن که توی همه ی ما مشترکن. و می دونم روزهایی که میگذرن و متعلقاتش رو ثبت نمیکنم خیلی عقب می افتم. چون نمیتونم بعدش توی یک روز چند تا مطلب بذارم اینجا. شاید خسته بشید؛ شاید اذیت بشید. شاید...
امروز پر بود از همون چیزهایی که باید ثبت بشن؛ ولی وقت نیست. نه برای نوشتن، نه برای خوندن، حتی برای چک کردن ای ـ میلها و جرئت نگاه به پوشهی استاد که عددش از صفر به دو تبدیل شده...میخواستم لیست اتفاقای امروز رو اینجا بنویسم تا بعد یکی یکی بهشون بپردازم؛ ولی پشیمون شدم.
برای گذاشتن پیغامتون صدای بوقی نمیشنوید. بنویسید، کد وارد کنید و send.
تا صبح...یا تا شب فردا ان شاءالله.
.
.
بیست و شش فوریه
صدای خورده شیشههایی که به هم میخوردند با صدای خرت خرت ِ کشیده شدن سیخهای جارو روی آسفالت قاطی شده بود. نمیدیدم انتهای جاروی کج شده دست کیست. فقط میدیدم میآید جلو، شیشهها را میکشاند میبرد جلوتر و دوباره از نو. شیشههای کیوسک تلفن همه ریخته بودند؛ در واقع یکی یا یکیهایی پایین آورده بودنشان. نگینی خورد شده بودند؛ مثل وقتی که یک لیوان میافتد زمین و چنان خورد میشود که آدم باورش نمیشود اینها روزی لیوان بودهاند؛ بعد مامان آدم از روی مدل شکستنشان میگوید لیوان اصل بود که اینطوری دانه اناری شد. انگار کاسهی سالاد شیرازی از دست یکی در رفته بود افتاده رو روی زمین.
هر قدم که نزدیکتر میرفتم، صاحب جارو بیشتر از پشت آن نمیدانم چی ِ بزرگ بیرون میآمد. اول دستهایش را دیدم. چروکیده بودند؛مثل آن شالهای دخترانهای که مدتی مد شده بودند. کم کم چهرهاش پدیدار شد؛ هی میرفت جلو، هی میآمد عقب. لباس نارنجی تنش بود. سپیدی موها از جوگندمیها بیشتر بود. موهایش را دسته کرده بود آورده بود یک طرف؛ پیشانیاش خیلی زیر موها نرفته بودند. کمی قوز داشت. سرش که توی کادر کامل شد، حدس زدم کم ِ کم باید هفتاد و دو، سه داشته باشد. دلم برای پیرمرد فرانسوی مچاله شد. چند ساعتی توی آن محله کارم طول کشید. وقتی برمیگشتم دوباره دیدمش؛ خیابان پهن قبلی را تمام کرده بود؛ کیوسک تلفن از شیشه خالی شده بود؛ چند تا تیرک که دور یک تلفن ِ بی ریخت خیمه شده بودند. خیابان بعدی اما، خیلی طولانی بود؛ چشمهایش یک جوری روی زمین به دنبال نبایدهایی که مردم ریخته بودند دو دو میزد. دلم برای چشمهای خستهاش مچالهتر شد؛ تاب برداشت، تیر کشید.
.
.
شیشههای آن کیوسک را مهاجرها بایستی پایین آورده باشند. مهاجرهایی که حالا دیگر فرانسویاند. تمیز کردنش را گذاشته هم بودند برای پیرمرد فرانسوی الاصل...
تاریح: امروز عصر. خستهام. فردا اگر برخاستم از جایم، عدد میگذاریم اینجا.
ـ اینا فکر کردن دبستان ِ. برداشتن کارنامم ُ فرستادن در ِ خونه. بابام دید نمرههام ُ، بعدم فهمید یکی از درسامُ افتادم، امتحان یکیشُ هم شرکت نکردم. اینا دیوونن، دیوونه تر از اینا ندیدم.
( داشت یک نفس تعریف میکرد؛ با حرص؛ من هم فقط میخندیدم. اصلا یادم رفته بود برای خودم هم همین طور بوده؛ ولی آخرش آن برگه قرمز رنگ آمد توی خاطرم و خودش را توی چشمم کرد.)
ـ الان یادم اومد. راست میگیا. نتایج منم مییومد در ِ خونه. منتها من خودم همیشه درششُ باز میکردم. شاهاکارام ُ هیچوقت ندیدن مامان اینام. ( این دفعه با هم زدیم زیر خنده.)
~:~:~:~:~:~:~:~
در حال نوشتن مطلب برای اینجا بودم که مشغول صحبت با یکی از دوستانم شدم؛ راجع به دانشگاه حرف زدیم؛ البته هم دانشگاهمان فرق دارد، هم رشتهمان. یکی دو مورد تعریف کرد پشیمان شدم مطلبی را که داشتم مینوشتم بگذارم توی وبلاگ. گفتم این بهتر است فعلا. فردا هم روز خداست.
۲۱ فوریه ۲۰۱۴.
۱.
از دور هیبتش را دیدم؛ ایستاده بود رو به سه کنجی دیوار؛ داشت خودش را راحت میکرد. سرم را انداختم پایین؛ تا وقتی خوب دور نشدم سرم را بلند نکردم.
۲.
از خروجی مترو که بیرون آمدم، در فاصله دو متریام، یکی رو به درختچهها ایستاده بود؛ داشت... غافلگیر شدم؛ راه دیگری نبود؛ باید ادامه میدادم. سرم را انداختم پایین. رسیدم به پلهها، صدای زیپ شلوارش را شنیدم.
~:~:~:~:~:~:~
بعضی شبها وقتی از نزدیکی آن سه کنجی (شمارهی یک) رد میشوم و باد میوزد، بوی تعفن خفهام میکند؛ بینیام را سفت میچسبم تا خوب دور شوم. رنگ سه کنجی مذکور، از یک ارتفاعی مشخص تا وقتی به آسفالت میرسد، و بعد هم قسمتی از زمین منتهی به آن، به صورت سه گوش عوض شده است. توی یکی از جلسهها، یک خانم فرانسوی با غرور خاصی میگفت: «ما باید فرهنگ را به کشورهای دیگر منتقل کنیم». و خدا کند منظورش این قسمت از فرهنگ نباشد البته!
.
.
پ.ن: بابت اساعهی ادب احتمالی عذر میخواهم. اینجا هدف تصویر کردن پاریس است و لاغیر.
تاریخ: ندارد.
با کلی مذاکره و صحبت و خواهش و تمنا و تهدید، نفس محترم را راضی کردم از خانه بروم بیرون، دو سه تا خرید کوچکی که از سوپرمارکت داشتم انجام دهم. چراغ آسانسور خاموش بود؛ مجبور شدم از راه پلهها بروم. تاریک بود، چراغ هم روشن نشد. شَستم خبردار شد باز خبری شده. پلههای ساختمان مارپیچ است، هر چه بیشتر میرفتم بیشتر توی تاریکی فرومیرفتم. اواخرش دیگر پلهها را نمیدیدم؛ دست گرفته بودم به دیوار، پایم را الله بختکی پایین میگذاشتم. در ِ پلههای طبقه همکف را که باز کردم ظلمات بود؛ برقها پریده بود.
حالا توی این ظلمات یک پلاستیک زباله هم دستم بود؛ اتاق زباله هم دو تا در داشت. در اول را نگه داشتم با پا، در دوم را باز کردم، به خیال اینکه در زبالهدانیها باز است؛ باز نبود. مجبور شدم پایم را آزاد کنم تا بتوانم بیایم داخل در سطل را باز کنم؛ هیچی، در اول بسته شد، در دوم هم بسته شد، ماندم توی تاریکی مطلق، توی یک اتاق زباله، تنهای تنها.
جلوی در ِ دفتر ساختمان سه نفر ایستاده بودند. یکیشان نیمه سیاه بود، آن یکی عرب، آن یکی هم نفهمیدم. پسر عرب داشت به آقای نیمه سیاه میگفت: « نصف ساختمان برق ندارن. بهشون یکی یک دونه شمع بدیم». نیمه سیاه جواب داد: « چی میگی؟ هوا سرده؛ بهشون بگیم با شمع خودشونُ گرم کنن؟». خندم گرفت؛ « خدایا اینا فکر میکنن اصلا؟ »
از خرید که برگشتم هوا تاریک تاریک بود. چراغ همهی واحدهای رو به خیابان خاموش. کوچه هم برق نداشت الحمدلله. در ورودی ساختمان هم اکترونیکی. « یحتمل باید این بیرون بمانم امشب». صبر کردم تا یکی آمد بیرون توانستم بروم تو. خیلی تاریک بود؛ نمیدانستم چطوری از آن همه پله باز بروم بالا. برگشتم سمت آن آقای نیمه سیاه. گفتم: « کی درست میشه؟». گفت: « نمیدونم، مسئول دفتر ساختمون ُ پیدا نمیکنیم. کلیدا دست اون ِ. زنگ زدیم از بیرون یکی بیاد. معلوم نیست کی برسه». تشکر کردم و برگشتم سمت راه پلهها. گوشی همراهم هم نوری نداشت. روشنش میکردم خودم را مسخره میکردم. حالا پلهها راست برود بالا خیالی نیست؛ پلههای مارپیچ سه گوش ِ کوچک، نه یک طبقه، نه دو طبقه، نه سه طبقه، نه چهار طبقه، نه...
به هر بدبختی بود رسیدم به طبقهی خودم. الحمدلله برق بود. دو سه تا قلمی که خریده بودم را جابجا کردم. تلفن زنگ زد مشغول حرف زدن شدم، گفتم هم زمان چند تکه ظرف و چند تکه لباس را بشویم. هر چه میگذشت آب گرم نمیشد. انگار یخ حوض شکستم تا رسیدم به آب. ظرفها و لباسهاکه تمام شد، دستهایم قرمز و خشک شده بودند. دست زدم شوفاژ، دیدم یخچال است. برق سه چهارم ساختمان که رفته بود، شوفاژ و آب گرم هم قطع شده بودند. داشتم فکر میکردم اگر ایران بود، هر وقت شب و روز هم که بود، سریع میپریدی اکبرآقایی، اصغرآقایی، ممدآقایی کسی را پیدا میکردی، مینشاندی ترک موتوری چیزی، برش میداشتی میآوردی تا برود موتور خانه خرابی را درست کند. یا اگر فیوز مرکزی هم میپرید، خودت دسترسی داشتی، مغازه الکتریکی هم تا دلت بخواهد در دسترس. حالا از غم اصغر آقا و ممدآقا و اکبرآقای نداشته بگذریم، ما دیشب حسابی لرزیدیدم؛ سرما هم خوردیم. فردا باید بروم دفتر ساختمان بگویم:«لطفاً من ُ بردارید ببرید دکتر، هزینه دستمال کاغذیا هم که استفاده کردم ُ قراره استفاده کنمُ هم بپردازید».
دیشب
۱۵ فوریه ۲۰۱۴.