توی ایستگاه مترو، چه رفت، چه برگشت، آقای توی بلند گو آنقدر تکرار کرد مراقبِ "تلفن همراه"،" کیف" و "وسایل شخصی" خود باشید که تمام دو جملهاش را حفظ ِحفظ شدم؛ فقط مانده بود بگوید مراقب "کلاه"، "شال گردن"، و "پالتوی" خود باشید.
شنبه اول مارس ۲۰۱۴.
۱.
آقای قصابی شروع کرد به عربی حرف زدن؛ هرچه گفت فرانسه جوابش دادم. نمیفهمیدم چه میگوید؛ از حرکات دستهایش متوجه میشذم. آخرش دیدم دیگر از همان حرکات هم چیزی دستگیرم نمیشود:
ـ عربی متوجه نمیشم.
ـ ا ِ؟ (تمام دندانهایش توی صورتش نمایان شد.) به چه زبونی صحبت میکنی پس؟ (منظورش "شما" بود البته! مردهای عرب، بیشترشان، زود با آدم پسرخاله میشوند!)
ـ فارسی.
ـ اِ؟ خوش اومدی پس.
ـ ممنون.
۲.
داشتم خرید میکردم، دیدم آستین پالتویم کشیده شد؛ خانمی عرب بود. شروع کرد به عربی حرف زدن. یک بسته دستش بود، هی اشاره به آن میکرد هی حرف میزد. مجال هم نداد بگویم «عربی متوجه نمیشم ». از توی جملاتش فقط "ح" و"ع" غلیظ را تشخیص میدادم .
ـ ببخشید، صبر کنید یک لحظه. عرب نیستم؛ متوجه نشدم چی گفتید.
ـ آها ببخشید.
بعد شروع کرد از اول همهی حرفهایش را فرانسه گفت. راهنماییاش کردم و خداحافظی کردیم.
۳.
دم صندوق، نوبتم که شد، یک پسر عرب مثل تیر غیب جلویم سبز شد. اشاره کرد که « من فقط همین یک چیز را دارم حساب کنم؟» اشاره کردم «حتماً». حساب که کرد، برگشت سمتم گفت: «شکراً». با سر اشاره کردم «خواهش میکنم».
۴.
توی فروشگاه عطر ِ شانزه لیزه بودم؛ خانم فروشنده از دور که آمد گفت: « مرحبا»؛ یعنی خوش آمدید. میخواستم بگویم "مرحبا و نخل خرما؛ خودت عربی. خب یک ذره فکر کن با خودت. مگر همهی مسلمانها عربند خب؟ گیریم عرب هم بودم، شاید اینجا به دنیا آمده باشم و زبان مادری ندانم اصلاً!"
اول مارس ۲۰۱۴.
این یک مطلب ویرایش نشده خواهد بود؛ یک جور پیغام تلفنی؛ یک جور یادداشت؛ شاید بعدش جاش مطلب گذاشته بشه.
قرار بود اینجا هر روز بنویسم؛ هر روز؛ ولی نشد. یک روز پُر از حرفم کلمه نیست؛ یک روز کلمه هست حرف نیست؛ یک روز هر دوش هست من نیستم!
خیلی چیزا هست که باید ثبت کنم؛ از گوشه کنار پاریس. از تمام دونستنیها؛ از تمام چیزایی که هر روز بهش بر میخورم؛ چیزایی که توی هر کدومش یک داستان ظریف دارن که توی همه ی ما مشترکن. و می دونم روزهایی که میگذرن و متعلقاتش رو ثبت نمیکنم خیلی عقب می افتم. چون نمیتونم بعدش توی یک روز چند تا مطلب بذارم اینجا. شاید خسته بشید؛ شاید اذیت بشید. شاید...
امروز پر بود از همون چیزهایی که باید ثبت بشن؛ ولی وقت نیست. نه برای نوشتن، نه برای خوندن، حتی برای چک کردن ای ـ میلها و جرئت نگاه به پوشهی استاد که عددش از صفر به دو تبدیل شده...میخواستم لیست اتفاقای امروز رو اینجا بنویسم تا بعد یکی یکی بهشون بپردازم؛ ولی پشیمون شدم.
برای گذاشتن پیغامتون صدای بوقی نمیشنوید. بنویسید، کد وارد کنید و send.
تا صبح...یا تا شب فردا ان شاءالله.
.
.
بیست و شش فوریه
صدای خورده شیشههایی که به هم میخوردند با صدای خرت خرت ِ کشیده شدن سیخهای جارو روی آسفالت قاطی شده بود. نمیدیدم انتهای جاروی کج شده دست کیست. فقط میدیدم میآید جلو، شیشهها را میکشاند میبرد جلوتر و دوباره از نو. شیشههای کیوسک تلفن همه ریخته بودند؛ در واقع یکی یا یکیهایی پایین آورده بودنشان. نگینی خورد شده بودند؛ مثل وقتی که یک لیوان میافتد زمین و چنان خورد میشود که آدم باورش نمیشود اینها روزی لیوان بودهاند؛ بعد مامان آدم از روی مدل شکستنشان میگوید لیوان اصل بود که اینطوری دانه اناری شد. انگار کاسهی سالاد شیرازی از دست یکی در رفته بود افتاده رو روی زمین.
هر قدم که نزدیکتر میرفتم، صاحب جارو بیشتر از پشت آن نمیدانم چی ِ بزرگ بیرون میآمد. اول دستهایش را دیدم. چروکیده بودند؛مثل آن شالهای دخترانهای که مدتی مد شده بودند. کم کم چهرهاش پدیدار شد؛ هی میرفت جلو، هی میآمد عقب. لباس نارنجی تنش بود. سپیدی موها از جوگندمیها بیشتر بود. موهایش را دسته کرده بود آورده بود یک طرف؛ پیشانیاش خیلی زیر موها نرفته بودند. کمی قوز داشت. سرش که توی کادر کامل شد، حدس زدم کم ِ کم باید هفتاد و دو، سه داشته باشد. دلم برای پیرمرد فرانسوی مچاله شد. چند ساعتی توی آن محله کارم طول کشید. وقتی برمیگشتم دوباره دیدمش؛ خیابان پهن قبلی را تمام کرده بود؛ کیوسک تلفن از شیشه خالی شده بود؛ چند تا تیرک که دور یک تلفن ِ بی ریخت خیمه شده بودند. خیابان بعدی اما، خیلی طولانی بود؛ چشمهایش یک جوری روی زمین به دنبال نبایدهایی که مردم ریخته بودند دو دو میزد. دلم برای چشمهای خستهاش مچالهتر شد؛ تاب برداشت، تیر کشید.
.
.
شیشههای آن کیوسک را مهاجرها بایستی پایین آورده باشند. مهاجرهایی که حالا دیگر فرانسویاند. تمیز کردنش را گذاشته هم بودند برای پیرمرد فرانسوی الاصل...
تاریح: امروز عصر. خستهام. فردا اگر برخاستم از جایم، عدد میگذاریم اینجا.
ـ اینا فکر کردن دبستان ِ. برداشتن کارنامم ُ فرستادن در ِ خونه. بابام دید نمرههام ُ، بعدم فهمید یکی از درسامُ افتادم، امتحان یکیشُ هم شرکت نکردم. اینا دیوونن، دیوونه تر از اینا ندیدم.
( داشت یک نفس تعریف میکرد؛ با حرص؛ من هم فقط میخندیدم. اصلا یادم رفته بود برای خودم هم همین طور بوده؛ ولی آخرش آن برگه قرمز رنگ آمد توی خاطرم و خودش را توی چشمم کرد.)
ـ الان یادم اومد. راست میگیا. نتایج منم مییومد در ِ خونه. منتها من خودم همیشه درششُ باز میکردم. شاهاکارام ُ هیچوقت ندیدن مامان اینام. ( این دفعه با هم زدیم زیر خنده.)
~:~:~:~:~:~:~:~
در حال نوشتن مطلب برای اینجا بودم که مشغول صحبت با یکی از دوستانم شدم؛ راجع به دانشگاه حرف زدیم؛ البته هم دانشگاهمان فرق دارد، هم رشتهمان. یکی دو مورد تعریف کرد پشیمان شدم مطلبی را که داشتم مینوشتم بگذارم توی وبلاگ. گفتم این بهتر است فعلا. فردا هم روز خداست.
۲۱ فوریه ۲۰۱۴.