.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۲ می۱۸:۱۹

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب



بـــ لاخره تلفن همراهم را به مبارکی و میمنت زدند؛ همان هفته اول عید؛ آن هم جلوی چشم خودم.  نیم ساعت از بیرون آمدنم از خانه هم نگذشته بود. از مترو پیاده و خارج شدیم. تا آمدن اتوبوس ده دقیقه‌ای مانده بود. نشستیم روی صندلی. تلفنم را در آوردم ببینم پیامی چیزی ندارم. دوباره گذاشتمش توی جیب راستم. یک جیب عمودی اندازه دهان تمساح. اتوبوس رسید. اول خط بود. رفتیم جلوی در. از سمت راستم دو دختر امدند، جلو زدند. خیلی داشتند هفده هجده سال. یکی عرب، آن یکی هم سیاه. دختر عرب سوار اتوبوس شد . آن یکی همین‌طور جلوی ما ایستاده بود. برگشت پایین کنار دختر سیاه ایستاد. راننده اتوبوس اجازه داد سوار شویم. آن دو جلوی ما سوار شدند. از توی کادر دیدم خارج شدند سریع. هنوز ننشسته بودیم که دست بردم توی جیبم و دیدم تلفنم نیست. یکهو ایستادم.


ـ شهرزاد تلفن همراهم!

ـ چی شده؟

ـ نیست. نیست. زدند. نیست.

شهرزاد هم یکهو ایستاد. رنگ و روی بی‌نوا خواهرم مثل گچ شده بود. گفت: « آن دو تا دختر بودند. باور کن. سوار شدند و از در دیگر پیاده شدند». 

نمی‌دانستم باید چه کار کنم. از اتوبوس پیاده شدیم. راننده جلوی در بود.

ـ آقا..سلام. تلفنم را زدند. 

ـ برو کُمیسریا (اداره پلیس).

ـ کجاست؟ این منطقه را بلد نیستم.

شهرزاد گفت: بیا بریم. رفتند توی مترو. بدو.

با هم از پله‌های مترو سرازیر شدیم پایین. دم در ورودی به مامور گیشه گفتم:

ـ سلام خانم. تلفنم را زدند.

ـ چی بوده تلفنتون.

برای یک لحظه کمی خوش‌حال شدم. قر و قاطی مارک گوشی را گفتم. گفت: «نه متاسفانه این‌جا چیزی نداند.»

دوباره برگشتم بالا سمت اتوبوس. به راننده گفتم: « توی اتوبوس دوربین ندارید؟ نمی‌شود ببینم؟»

گفت: « نه! کار نمی‌کند.»

می‌دانستم دروغ می‌گوید. بعدا به این نتیجه رسیدم احتمالا راننده اتوبوس همدست بوده است. نمی‌دانم. خلاصه با خواهر بی‌نوای ترسیده راه افتادیم دنبال اداره پلیس. بیست دقیقه‌ای پیاده گز کردیم تا رسیدیم اداره پلیس. درش بسته بود. زنگ زدم. پلیس جوانی در را باز کرد. کاملا مسلح. انگار توی میدان جنگ باشی. با جلیقه ضد گلوله. 

ـ سلام. تلفتم را زدند. می‌خواهم برایم بسوزانیدش. تویش اطلاعات داشتم.

ـIMEI گوشی را دارید؟

ـ نه!

ـ پس نمی‌شود. نمی‌توانم راهتان بدهم! 


خلاصه یک چیزی بهشان گفتم راهمان دادند. بعد ده دقیقه پلیسی آمد مشخصات تلفنم را گرفت و رفت که رفت. چهل و پنج دقیقه نشستیم خبری نشد. بلند شدم رفتم به خانم منشی گفتم: 

ـ چقدر دیگر باید صبر کنم؟ سیم کارتم را باید بسوزانم. تلفن هم که ندارم. 

ـ صبر کن..

رفت از توی اتاق تاریک آن پشت یک گوشی درب و داغان آورد و گفت: «شماره‌ات را بگو». شماره را گرفت. آهنگ اپراتور پخش شد و این یعنی گوشی خاموش است. بعد تلفن اداره پلیس را چرخاند سمتم گفت: « زنگ بزن اپراتور. شماره‌ات را بسوزانند». شماره را گرفتم و رفتم روی انتظار. پلیس جوانی که راهمان داده بود امد چپ چپ نگاهم کرد. خانم منشی گفت: «من دادم. می‎‌خواهد شماره‌اش را بسوزاند». بعد پانزده دقیقه یک اپراتور گوشی را برداشت. اطلاعات را گرفت. بعد چند بار زدن دکمه انتظار گفت: « متاسفانه نرم افزار ما دچار مشکل شده و نمی‌توانم سیم کارت شما را بسوزانم». قاطی کردم: «خانم! تلفن من را زدند. ممکن است با تلفن من هر جایی تماس بگیرند. متاسفم برای این سرویستان ». خوب به حرف‌هایم گوش داد و گفت: « متاسفم. کاری از من بر نمی‌آید. لطفا بعدا تماس بگیرید». وا رفتم. گوشی را گذاشتم. 

ـ ممنون. گفت نمی‌شود. نرم افزارهایشان خراب است.

مثل خانم شیرازی ساختمان پزشکان گفت: « اِوا!»

بیست دقیقه به هشت بود. اداره پلیس هشت می‌بست. خسته شده بودم. می‌دانستم مادرم هم تا الان نگران شده. شماره هم نداشتم تماس بگیرم. شماره عوض شده بود و حفظ نبودم. گوشی شهرزاد هم رومینگ می‌شد. پرسیدم گفتند هنوز دو نفر دیگر جلوی من هستند. به خانم منشی گفتم: 

ـ ببخشید، دیگر نمی‌توانم صبر کنم. مادرم نگران می‌شود. توی یک اداره دیگر شکایت می‌کنم.

خداحافظی کردم و با خواهرم راه افتادیم سمت خانه. در به در دنبال اینترنت بودم یک جا وصل شوم خبر دهم. رفتم "کوییک" (یک رستوران زنجیره‌ای). یک آب به قیمت سه برابر فروشگاه خریدم تا بتوانم از اینترنتشان استفاده کنم. پول را که حساب کردم دخترک فروشنده پشت کانتر گفت: «متاسفم اینترنت خراب است!». با لب و لوچه آویزان کشان کشان رفتیم سمت مترو.



خانه که رسیدم تماس گرفتم خطم را مسدود کردم. با تلفن مادرم وایبرم را چک کردم. ساعت هجده و چهل دقیقه آفلاین شده بود. یعنی دخترک بلافاصله گوشی‌ام را خاموش کرده بود. و چه خوب وارد بوده از کجا باید خاموشش کند. مامان خانمم گفت: « این تلفن تا به حال چند بار قرار بوده برود نرفته. بالاخره رفت». یادم امد یکی دو ماه قبل رفته بودم بازار روز تلفن همراهم توی جیبم بود داشتم موسیقی گوش می‌دادم. یکهو انگار یکی زد روی شانه‌ام. برگشتم دیدم تلفن همراهم دست یک پسری است عرب! شوکه شدم. وقتی دید دیدمش، هول شد بدون این‌که به روی خودش بیاورد گوشی را داد دستم و سریع رفت. تلفن را گرفتم دستم بالا بردم یک لحظه می‌خواستم با همان گوشی چند بار بکوبم توی کتفش. دستم روی هوا ماند. دندان‌هایم از شدت خشم و شوک چنان به هم فشار دادم که توی سرم تیر کشید. مانده بودم چطور از توی جیبم در آورده؟! جیب پالتویم درست جلو است. اصلا از کنار مانتو راه ندارد. برای برداشتن باید دستش را می‌آورد جلویم، مثل این‌که بخواهد بغلم کند! نمی‌دانم تا حالا دزد نبودم نمی‌دانم چطوری  و چگونه و ...


***

آرام بودم. فقط یک سکوتی مثل سرما توی تنم خوب خوب رخنه کرده بود. این‌که دیگر تلفن همراه نداشتم عمیقا ناراحتم نکرده بود. نه این‌که فکر کنید برایم تهیه مجدد تلفن سخت نباشد. نه. کلا اخلاقم همین است. تا جایی که راه داشته باشد غصه مال دنیا را نمی‌خورم.  ناراحتی‌ام از چیزهای دیگر بود؛ ااول داشتن کلی عکس که مثلشان را دیگر نداشتم. خوش‌بختانه عکس بدون روسری سه یا چهار تا بیشتر لابلای عکس‌ها نبود. بعد دفترچه تلفنم. بعد داشتن پیامک‎‌هایی که باید می‌ماند. بعد داشتن کلی فایلهای صوتی سمینارها، بعد کلی یادداشت، بعد نرم افزارهای مکالمه‌ای مثل وایبر و تلگرام و الخ و الخ و الخ و الخ و هزار جور مکالمه. از بین این‌ها هم فقط تلگرام حافظ داخلی در خود نرم افزار دارد. بقیه‌شان سیستمت تغییر پیدا کند حذف می‌شود؛ چون از حافظه خود تلفن برای ذخیره هیستوری و دیتا استفاده می‌کنند.


از  اعراب و سیاه‌پوستان توی پاریس خیلی خشمگین بودم. خیلی دزدی می‌کنند. نوع دزدی‌شان هم جیب بٌری است. بیشتر تلفن همراه می‌دزدند. فراهنگ درست درمان هم ندارند. مسئله این‌ها متاسفانه عمیق‌تر از این حرف‌هاست. این‌ها قریب به اتفاق همان کسانی هستند که فرانسه یک زمانی کشورشان را استعمار کرده، مردمشان را به خاک و خون کشیده و ثروت کشورشان را به یغما برده است. و بعد کم کم به هزار و یک دلیل مهاجرتشان را به کشورش پذیرفته که حالا نسل‌های بعدیشان متولد خود فرانسه‌اند.  دولت و سیستم و باقت اجتماع هم ولشان کرده یک گوشه که به همان سبک قبیله‌ای و با فرهنگ پایین زندگی کنند؛ البته این شامل همه‌شان نمی‌شود و از میانشان هم تعداد زیادی به جایگاه بالایی در سیستم‎‌های دولتی و خصوصی فرانسه رسیده‌اند.  


هنوز تلفن جدید نگرفته‌ام. شاید نخواسته‌ام، شاید رغبت نکرده‌ام، شاید هم نتوانسته‌ام. فعلا مادرم گوشی اضافه داشت داده دستم. تا بعدا ببینم اراده یا بی‌ارادگی‌ام مرا کجا می‌برد.



حالا حواستان باشد عکس‌ها و فیلم‎‌های خصوصی‌تان را توی گوشی‌تان نگه ندارید. یک‌جا شماره‌هاتان را ذخیره کنید. مکالمات خصوصی‌تان را نگه ندارید. دزدها انواع دارند. بعضی‌هایشان فقط جیب‌بُرند. می‌دزدند و بعد آبش می‌کنند و تمام.  بعضی‌ها همه جوره استادند؛ جا به جای گوشی‌تان را هم رمز بگذارید باز می‌کنند. شخصا تا یک ماه یکی یکی یادم می‌آمد چه داشتم چه نداشتم. همین الان یادم آمد برای شما هم کلی عکس گرفته بودم که بذارم این‌جا ببینید اما...از میانشان هم عکس‌های عملیات پلیس فرانسه در منطقه‌ای از پاریس برای گرفتن عوامل ساختگی ترور چند ماه پیش مردم فرانسه. یادم می‌آید مثل این شوهر مرده‌ها به پدرم می‌گفتم: « تو گوشیم عکس داشتم.» پدرم هم در کمال ارادت و مهربانی فرمودند: « بیخود کردی عکس گذاشتی گوشیت بمونه!»


***

این روزها پاریس و شهرهای دیگر شلوغ است. تظاهرات و...شبکه‌های خبری و روزنامه‌های فرانسوی هم از همان لفظ "اغتشاشگر" استفاده می‌کنند. 

***


بی ربط با ربط: زدند جیب بُرها هستی مرا / از توی جفت چشمانت .


تاریخ اتفاق: اواخر مارس. بیست روز قبل از سالگرد آمدنم روی این زمین




النجم الثاقب | ۲۲ می ۱۶ ، ۱۸:۱۹
۰۸ فوریه۰۱:۱۴


یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب


خیلی شق و رق نشسته بود رو به من. انگار او رئیس جمهور یک کشور خارجی است من هم خبرنگار شبکه کشور مدعو! یعد هم یک ژست غرور آمیز به خودش گرفت، چشم‌های آبی‌اش را از پشت لنز عینکش دوخت به چشم‌هایم و گفت: «پُست ایران چطور است؟». مثل خودش ژست گرفتم گفتم: «از پُست فرانسه خیـــــــــــــــلی بهتر است.» "خیلی" را هم خیلی با تاکید و با غلظت ادا کردم. کمی مکث کرد بعد قهقهه زد. بلند قهقهه زد. انتظارش را اصلا نداشت. منتظر بود مثل موش‌های خل و چل توی انیمیشن‌ها سر بالا کنم بگویم: «هـــــــــــــآااااااااااااا می‌خواید پُست ما رو درست کنید؟! آره عمو جون؟ آخ جــــــــــــــــــــــون». ولی خب بی‌نوا رو دست خورده بود. با همان ژست ادامه دادم: « هفته‌ی پیش پُست شما پاسپورت یکی از دوستان (فرانسوی)ام را گم کرده. این هفته هم پاسپورت یکی دیگر را. تازه یکی‌اش سفارشی با شماره پیگیری و آن یکی هم پست گران قیمت سیزده ساعته‌تان ». بعد رو کردم به دوستم گفتم: « ندا جان طبق آمار پارسال پُست فرانسه  چند تا بسته را گم کرده بود؟ چهارصد یا چهارصد و پنجاه هزار تا؟». ندا گفت:« چهارصد و پنجاه هزار تا». ابروهایش را بالا انداخت و یک ژست متفکرانه به خودش گرفت و دیگر هیچ چیز نگفت.

ژان (Jean) یکی از اعضای ارشد پُست فرانسه است. پُست نسبتا محترم تهران او و چند نفر دیگر را برای یکی از شعبات جدیدش و بنابراین گرفتن مشاوره و الخ به تهران دعوت کرده بود. ویزایش را هم گرفته، رفته بود توی حس یک نجات دهنده، و داشت از بالا به ایران نگاه می‌کرد که "این بدبخت‌ها برای پست هم به ما نیاز دارند". درست مثل اروپایی‌هایی که ادای منجی‌ها را در می‌آورند و برای مردمان گرسنه و در حال مرگ آفریقا یک بطری آب معدنی و یک تکه شیرینی و یک واکسن مرحمت می‌نمایند. (مهندسینشان البته دارند معادن و ثروتشان را  در همین سرگرمی مردم گرسنه در خال گرفتن این قسم کمک‌ها می‌دزند.)

لجم در آمده بود. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد. بیشتر از پُست ایران. دلیل هم زیاد داشتم. یک، انتخاب متخصص از فرانسه. پستی که خودش هزاران هزار شاکی دارد؛ از گم کردن بسته‌ها بگیر تا اشتباهی رساندن یک پاکت به مکان دیگر تا دزیده شدن محتویات و باز شدن درب بسته‌ها و دیر رساندن آن‌ها به مقصد. دو این‌که یعنی  این‌قدر وضع ما اسف بار شده و خنگ هستیم که از پس یک پُست بر نمی‌آییم؟ یعنی طراحی یک سیستم پستی از عهده خود ما بر نمی‌آید واقعا؟! اگر، اگر، اگر، این کارهایی که آقایان بعد از امضای توافق نامه یا قبل‌ترها دارند و داشته‌اند انجام می‌دهند و می‌دادند، از سر دلسوزی برای کشور باشد، انتخابشان به شدت اشتباه است. توی این همه کشور دنیا، دست روی کشوری گذاشته‌اند که خیلی چیزهایش ایراد اساسی دارد و صدای مردم خودش را هم خیلی وقت است در آورده است.  

از همه این‌ها گذشته، معتقدم و قویا باور دارم که اگر سراغ دانشجو‌ها و کسانی که تحصیلات آکادمیک دارند هم نروند و همین پسرهایی که ابرو بر‌می‌دارند، یا توی اتوبان‌ها لایی می‌کشند و دنیال عزرائیل می‌روند، یا توی خیابان پیاده یا سواره، با جهد و تلاشی خستگی ناپذیر و ستودنی به دنبال سوار کردن یا همراه کردن دخترانند، بردارند ببرند یک جا جمع کنند، بگویند بیایید بخش پُست سفارشی سیستم پُستی ایران را طراحی و بعدش به شبکه الکترونیک متصلش کنید، توی مدتی کوتاه یک طرح خوب تحویل می‌دهند.  مثلا مگر سیستم اینترنتی و امنیتی  ِ بسیار قوی بانک ملت را  چه کسی طراحی کرده است اصلا؟! عمه‌ی ژان؟

آدم می‌ماند این آقایان دوستند یا دشمنند. اگر دوستند که جاهلند و اگر دشمن که خدا یا هدایتشان کند و اگر هدایت شدنی نیستند،  دستشان را قدرت کوتاه نماید...این‌ها دارند به این جوانان تزریق می‌کنند که " ما نمی‌توانیم". یک مشت خنگ ناتوانیم که حتی برای زدن میخ به دیوار هم یک خارجی باید بیاید به ما روش بدهد. آن هم نه روشی که توی کشور خودش پیاده می‌شوذ، بلکه مدل اولیه و غیر پیشرفته آن چیز را. این‌ها دارند خواسته یا ناخواسته مغز و تفکر ما را منجمد و تبدیل می‌کنند به جوجه‌هایی که دهانشان مرتب باید باز باشد، چشمشان به دهان یکی دیگر، تا خورده نانی از بالا بیندازد تویش، یکی آبش را بدهد و یکی دانش را و یکی لانه‌اش را بسازد. و در این میان خودش فقط به امیر خطیر خوردن و مصرف کردن و زایش مشغول باشد. و این آقایان همین کسان ما هستند. به بغل دستی خود نگاه نکنید. همین ما هستیم. توی اقوام و دوستان و آشنایان همه ما یکی پیدا می‌شود که مدیر یا قائم مقام یا معاون فلان شرکت خصوصی یا دولتی یا  الخ است. درهم هستیم؛ از همه گروه. بر حسب تجربه از میانشان تعداد زیادیشان هم قلباً نه معتقد به نظام ایرانند نه مذهبی و نه وطن پرست... حالا اعتقاد به نظام و مذهبی بودن هم لازم نیست. کاش وطن پرست و ناسیونالیست بودند! کاش...(مرغ آمینم کجایی بالا، سن الله؟) و باید این را هم  اضافه کنم "خارجی پرستی و وادادگی" در خون ماست. هفتاد درصد هم به ان مبتلاییم. یعنی فرقی ندارد از کسانی باشیم که یک جای کشور دستشان است یا از کسانی باشیم که دستش نیست، حتی دست خودش هم در دست خودش نیست! شاهدش مقایسه نقشه قدیم ایران با نقشه کنونی..شاهدش قرارداد Crescent...

حالا از بین شما خوانندگان، اگر کسی هست که  مدیریت تنها دو نفر را به عهده دارد، اول تکیه کند به خدا، بعد با انسانیت و در نظر گرفتن همان خدا آن دو نفر را باور کند، به هر دوشان اعتماد کند و میدان برای به ظهور رسیدن و عرض اندام کردنشان بدهد. باور کنید "ما می‌توانیم" و وقتی بتوانیم هیچ ایرانی جاهل یا وطن فروشی و هیچ اجنبی سلطه‌گری قادر به گرفتن آن چیزها نیست. چو افتاده که "با یک گل بهار نمی‌شه". غلط کرده هر که گفته است. غلط زیادی هم کرده...شما گل بکار...بهارش با خدا.

.

.

این‌جا باد دارد می‌زند توی سر خودش و توی سر هر چه دم دستش هست. صدای زوزه‌اش از درز پنجره توی اتاق می‌پیچد. ساعت هم ده دقیقه به یک است. هفته خوبی داشته باشید. آدم‌های خوبی باشیم. ظلم نکنیم. درست کار کنیم؛ با دلسوزی و انسانیت. همکاران خود را له نکنیم. زیر آب نزنیم. زیر آبی هم نرویم. حلال حرام را هم رعایت کنیم. هوای ارباب رجوع و مشتری را هم داشته باشیم. ادب و نظم و لبخند هم یادمان نرود. در پناه خدا..


:

:

بی ربط با ربط:  تو، نامه‌ی سفارشی خدا بودی/ از آسمان به زمین

.

.


النجم الثاقب | ۰۸ فوریه ۱۶ ، ۰۱:۱۴
۱۸ ژانویه۰۱:۳۰


سکانس یک؛ اداره پلیس مرزی:


« بنا بر اعلام نتیجه تست DNA و مطابقت آن با آقای ایکس (عموی متوفی)، جنازه مذکور مربوط به فردی است به نام  الف. دال، متولد 1995، شهر نون ...».  برگه گزارش پلیس و نتیجه پزشکی قانونی به زور خودش را  توی دست‌هایم نگه داشته بود. انگار برگه بود که تپش داشت نه دست‌های من. تمام ضزبانم کف دو دستم لابلای انگشتانم منتقل شده بود.

 از زمانی که برای اولین بار از تاریکی به نور قدم گذاشته بود تا حالا که از نور به تاریکی رفته بود فقط نوزده سال گذشته بود؛ فقط 19 سال. هر چه با خودم کلنجار می‌رفتم نمی‌فهمیدم. جور در نمی‌آمد. سنش به هیچ چیز نمی‌خورد؛ ناراضی سیاسی؟ مخالف سیاسی؟ مبارز سیاسی؟ زندانی سیاسی؟ سرباز؟ ازداواج اجباری؟ چه چیز باعث شده بود این‌گونه بخواهد خودش را به عمویش برساند. به عمویش نه؛ به جایی که عمویش ترجیح داده بود خانه بسازد، نفس بکشد، عمر بگذراند و بعد بمیرد. پسرک خودش را قاچاقی رسانده بود فرانسه، بعد برای این‌که برسد به انگلیس، خودش را زیر کامیون یا تریلی بسته بود. بین راه هم، تاب نیاورده  و خودش را رها کرده بود. و بعد...بعدش دلخراش است. ولی شما محکومید به خواندنش. بخوانید شاید توی سر یکی از شما نیز چنین تصمیم مرگبار و دلخراشی باشد. بخوانید.

خودش را زیر کامیون یا تریلی بسته بود. بین راه هم، تاب نیاورده  و خودش را رها کرده بود. پسرک رها شده، پخش اتوبان شده بود. بعد آن‌قدر اتومبیل سبک و سنگین از رویش رد شده بود، آن‌قدر اتومبیل سبک و سنگین از رویش رد شده بود که نه تن‌ها جنازه قابل تشخیص نبود بلکه از آن چیزی هم نمانده بود. برای همین پلیس متوسل شده بود به کسانی که اعلام مفقودی کرده‌اند و از قضا عموی این فرد هم رفته بود برای دادن DNA. 


سکانس دو؛ فرودگاه بین المللی امام خمینی:


هواپیما به زمین می‌نشیند. خانواده‌ای توی سالن بی قرارند، مادر توی صورتش می‌کوبد. هواپیما آرام به سمت پارکینگ نزدیک می‌شود. از بلندگو شنیده می‌شود: "خانم‌ها و آقایان لطفا تا توقف کامل هواپیما صندلی‌های خود را ترک ننموده و کمربندهای ایمنی را باز نکنید". هواپیما می‌ایستند. راهروی اتصالی به درب هواپیما وصل می‌شود. مسافران یکی یکی پیاده می‌شوند و با عجله خودشان را به پلیس مرز می‌رسانند. پاسپورتشان مهر ورود می‌خورد. از پله‌ها پایین می‌روند و منتظر چمدانشان می‌شوند. خانواده‌ای توی سالن بی‌قرارند. فرزندشان توی مسافرها نیست. از شکم هواپیما تابوتی بیرون می‌آید. آمبولانس منتظر است. سکوتی مرگبار دهان همه را بسته است. مسیر، فرودگاه مهر آباد، مقصد شهرستان نون.  بهشت زهرا*.



پ.ن: 

 ـ آرامگاه هر شهری یک اسمی دارد. چون نمی‌دانستم نوشتم بهشت زهرا.

 ـ این ماجرا را برای هر که می‌شناسید نمی‌شناسید تعریف می‌کنید. می‌گویید خواست به هر دلیلی از ایران برود درست برود. قانونی. 

:

:

بی ربط با ربط: پناهنده می‌شوم/ به سرزمین میان چشم‌هایت...بمانم یا نمانم؟


هجده ژانویه

نیم ساعت از یک بامداد گذشته



النجم الثاقب | ۱۸ ژانویه ۱۶ ، ۰۱:۳۰
۰۷ ژانویه۲۰:۴۷


پریروز با یک دکتر ایرانی صحبت می‌کردم می‌گفت 67 درصد درآمد ماهانه‌اش را باید مالیات بدهد؛ یعنی بدهد به دولت. مثلا اگر ماهانه ده هزار یورو در آمد داشته باشد 6700 تای آن را باید به عنوان مالیات بر درآمد بپردازد. و این رقم بالایی است. این هم ربطی ندارد که شما ملیت فرانسوی داشته باشید یا کارت اقامت.حتی دانشجویان خارجی؛ چه کار کنند، چه هزینه زندگی‌شان به صورت مقرری از خارج فرانسه بیاید. همه هر سال  یا به صورت الکترونیکی یا به صورت کاغذی تمام درآمد، املاک و هز چیزی که قابل ذکر است رابایستی به دولت اعلام کنند. در صورت اعلام نکردن هم بسیاری از کارهای اداری فرد گره خواهد خورد.  اداره مالیات پس از بررسی اظهارنامه‌های مالیاتی، مبلغی را که باید بپردازی تعیین کرده و به صورت پاسخ به درب منزل فرد می‌فرستد. پس از آن هم فرد باید نسبت به پرداخت مبلغ درچ شده اقدام نماید. که این مالیات به دو دسته تقسیم می‌شود: مالیات بر مسکن و مالیات بر درآمد. مالیات بر مسکن با درآمد نسبت مستقیم دارد و ربطی ندارد مستاجر باشی یا مالک؛ فقط نوع و میزانش فرق دارد.

برگه اظهار نامه مالیاتی بسیار ریز است. تمام سوالات ممکن را می‌پرسد؛ مستاجرید یا مالک؟ آپارتمان است یا خانه ویلایی؟ چند نفرید؟ آدرس دقیق. شماره تماس؟ سیستم گرمایشی منزل جمعی است یا فردی؟ در خانه کابل تلویزیون دارید؟ درآمد سالانه؟ درآمد متفرقه؟ درآمد خارج از کشور؟ دریافت مقرری بازنشستگی؟ دریافت مقرری بی‌کاری؟ دریافت مستمری دوران جنگ (چیزی شبیه مستمری بنیاد شهید ما) و سوالات مشابه دیگر. در یک کلام هر پولی که به حسابت یا به دستت می‌رسد باید ذکر شود. طبیعتا راست یا دروغ اظهاریه هم قابل پیگیری است.

یک‌بار توی صف گرفتن برگه اظهار نامه مالیاتی بودم، یک آقای فرانسوی پیر پشت سر با خانم پشت سری من درد و دل می‌کرد. می‌گفت: « من بی اعتقاد نیستم ها. ولی ظالم همیشه سالم است. همه‌ی دردهای دنیا مال ما ندارها و فقیرهاست. برای ما قشر ضعیف جامعه. من که کلا ماهی پانصد یورو بازنشستگی می‌گیرم. خب با این مخارج بالا دیگر اظهار نامه مالیاتی چیست؟ چه دارم اعلام کنم؟ بعد این پولدارها راست راست می‌چرخند. این دولتی‌ها». توی آن دو ساعتT سه ساعتی که توی صف بودم مرتب درد و دل کرد و نالید. راست می‌گفت 500 یورو چیزی شبیه همان 500 هزار تومان خودمان است. خیلی دلم برایش سوخت. دستش توی گچ بود. لباس‌هایش هم از وضع جیب‌هایش خبر می‌داد. 

شنیده و می‌دانم که شرکت‌های بزرگ راه‌هایی را برای فرار کردن از دادن مالیات پیدا می‌کنند. یکی‌اش دادن پول به خیریه و یا دادن کمک هزینه ساخت و تولید فیلم به درخواست کنندگان خاص. این خاص یعنی مثلا کسانی که پناهنده سیاسی هستند و می‌توان از آن‌ها به عنوان یک وسیله علیه کشور محل تولد فرد استفاده کرد. 

خلاصه این‌که دولت فرانسه کاملا مردمش را مانیتور می‌کند و از تمام دارایی‌ها و میزان درآمد فرد خبر دارد.  البته از یک سقف درآمد به بالا مالیات تعلق می‌گیرد؛ درآمد سالیانه بالاتر از پانزده هزار بورو. یک نکته پایانی هم این‌که همه کسانی که در خانه‌شان تلویزیون دارند باید سالیانه مبلغی را به صورت مالیات بپردازند. 

:

:

پ.ن: مطلب فوق خیلی منسجم نیست. کمی هم شبیه گزارش شده است. قضیه مالیات هم در فرانسه بسیار پیچیده است. اگر بخواهم ریز شوم حوصله همه‌مان سر می‌رود. نتیجه گیری و مقایسه نمی‌کنم. می‌گذارم به حساب انصاف وجدانی شما. خیر پیش.

:

:

پنج شنبه، هفت ژانویه

دوازده دقیقه به بیست و یک



النجم الثاقب | ۰۷ ژانویه ۱۶ ، ۲۰:۴۷
۰۵ ژانویه۰۱:۲۶


من یک چیزهایی را همین جا، توی همین پاریس، لابلای سنگ‌فرش‌های قدیمی همین خیابان‌های  ِ به یادگار مانده از آن زمان ِ دور ِ بی من، یک جایی توی فنجان کوچک قهوه‌ی یک کافه توی خیابان "سن ژرمن"، یک جایی توی هیاهوی متروهای شلوغ پاریس، یک جایی لابلای لوله‌های "ام سه" آماده شلیک سربازهای پیاده نظام سطح شهر گم کرده‌ام. از دست داده‌ام. به باد داده‌ام. این‌ها هم تقصیر پاریس و سنگ‌فرش‌ها و کافه‌هایی که نرفتم  و اسلحه‌های آماده شلیک نیست. تقصیر خودم است. تقصیر خودم که نشستم خودم را از خودم بگیرند، ذبح کنند، بکشند، مثله مثله کنند.  پاریس من مقصر نیست، پاریسی که من برایش خارجی‌ بودم و هستم و خواهم بود مقصر نیست. اما این اتفاق این‌جا افتاد. همین جا. همین جایی که من بیست سالگی‌ام را شروع کردم به شمردن و رد کردن.

 توی این آدم‌های روح گرفته و به زمین فرستاده شده، فقط یکی هست که می‌داند من با نوشتن زنده بودم. با کلماتم. با دانه دانه کلماتم. با دار قالی‌ام. با بافتن، با به رشته کشیدن. نوشتن برایم زندگی بود و زندگی نوشتن. نوشتن هم نبود. به تصویر کشیدن چیزهایی بود که می‌دیدم، تن‌ها من می‌دیدم. تن‌ها من. حتی نور را می‌دیدم. حتی نور را می‌شنیدم. می‌دیدم که مثل قاصدک می‌آمد دور می‌زد می‌نشست روی شانه‌هایم و می‌گفت مرا بنویس. مرا ذره ذره ادا کن. حق مرا ادا کن... حتی اصوات و پچ پچ‌های پنهانی و پیغام‌های خداوندی را توی قلبم می‌شنیدم. حتی حضور سبک خدا را که همین نزدیکی می‌نشست تا من با چشمان بسته هی بنویسم، هی بنویسم، هی بنویسم تا قالی روی دار تمام شود و بیفتد پایین. و حالا هم چند ماه است فقدان را حس کرده‌ام و عزادارم. با تمامی رنگ‌ها عزادارم. حتی وقتی قرمز می‌پوشم، حتی وقتی سپید می‌بندم. حتی وقتی توی هیئت فیروزه‌ای یک حوض کوچک می‌روم. حتی وقتی با سبزی شمع‌دانی‌ها هم دردی می‌کنم.

من عزادار خودم شده‌ام. سیاه پوش خود خودم که جایی ایستاد، مُرد و من حتی نفهمیدم کجا دفن شد. حالا کارم شده التماس به خدا که کلمه‌های "مرا برگردان". "من حالم خوب نیست". "کلمه‌های مرا برگردان". نذر می‌کنم، شمع روشن می‌کتم، حسینیه می‌روم. دست به دامن مومنین می‌شوم، سر به دامن "السلام علی الحسین" روی دیوار می‌شوم، شمرده شمرده، با حساب، بی حساب  تند تند، آرام آرام، شلخته، با نظم اشک می‌ریزم، بغض می‌کنم، خودم را چنگ می‌زنم، زمین را، آسمان را، دامن خدا را که شاید کلمه‌هایم برگردند. که شاید آن نوری که مرا می‌نشاند پشت این دار و من نگار گردی  و نگار گری می‌کردم، تصویر گردی و تصویر گری می‌کردم و شب تا صبح سوزن می‌زدم و هفت هزار بار تا اذن صبح حاجیه می‌شدم و هفتاد هزار بار بین صفا و مروه می‌دویدم برگردد، مرا بگیرد توی خودش. بعد، من، خدایی که داشتم را  دانه دانه رج بزنم و نفس‌هایم به تسبیح کشیده شود، قلبم بچسبد به آسمان  و کم بیاورم و اخرش بگویم شهادت می‌دهم، شهادت می‌دهم، شهادت می‌دهم که نیست پروردگاری جز تو. و بعد بی جان روی کلمه‌هایم بیفتم و "تو" بیاید بگوید "الذین ءامنوا ..لهمُ الامن"...

من می‌ترسم. این روزها زیاد می‌ترسم. از این‌که بیفتم بمیرم و دستم به کلمه‌هایم نرسد و تطهیر نشوم می‌ترسم. می‌ترسم وقتی چشمم را باز می‌کنم آن دنیا، خدا لبخند نزند که "از تو راضیم" و بروم توی یک تنهایی سیاه جهنمی. من تمام آن چیزهایی را که لازم بود تجربه کنم تا بفهمم که دخترک لعنتی اول باید خود الهی و خدای درونت را نجات دهی تا بعد بتوانی تک تک آدم‌های این دنیا را نجات دهی به قیمت کلمه‌هایم از دست دادم. من بین "خدا" و "عشق"، عشق بدون خدا را انتخاب کردم و عشقم آن‌قدر بزرگ شد تا جای خدایم را گرفت و آخرش ترکید و همه جا سیاه سیاه شد. حالا سرگردانم، پریشانم. افتاده‌ام توی بیایان. شده‌ام مثل زنی که درد زایمانش گرفته، و جنینش به دنیا نمی‌آید که نمی‌آید. آن روزی نهج البلاغه‌ی مامان را بعد سه سال باز کردم. یک جایی باز شد؛ انگار خدا خودش بازش کرد. انگشتش را با زبانش خیس کرد و ورق زد تا چشم من بیفتد روی چند خطی که همسر فاطمه‌اش نوشته بود: علاج همه‌ی سرگردانی‌ها و بیماری‌های روحی "تقوا"است. حتی سال‌های از دست رفته را نیز جبران می‌کند.

و حالا من هی دارم به همین "تقوا" فکر می‌کنم. به آن عددهایی که یکی یکی رفتند کنار بیست سالگی من نشستند و من برایشان هیچ کاری نکردم، نه مادری کردم نه پدری کردم، نه برادری نه خواهری و نه... هیچ قدمی، هیچ غلطی. هیچی. من یک جنایتکار جنگی‌ و انسانی‌ام که خودم را ثانیه ثانیه سقط کردم. بی رحمانه سقط کردم. حالا می‌نشینم، روی صفحه اول گوشی مبایلم می‌نویسم: من یتق الله یجعل له مخرجا...

دلم می‌خواهد در این وقت باقیمانده، از این کاشی‌های شکسته و خورد شده‌ فیروزه‌ای نقشی از خودم روی دیوار این هستی بکشم و زیرش بنویسم: "صدق الله العلی العظیم". قدم نمی‌رسد. خیلی کوتوله شده‌ام. خیلی. توی دلم یک صخره‌ی بزرگ افتاده که هر کرا می‌کنم دلم را بیرون بکشم آزاد شود بپرد برود رها شود نمی‌شود. یا باید معجزه شود یا آن‌قدر دلم را بکشد که مثل یک دامنی که به میخی گیر کرده جر بخورد و ...

من...هنوز به خداوندی تو امیدوارم...و چشم‌هایم پشت در حیاط منتظر...ارحم...ارحم...

:

:

بی ربط با ربط: بیا ببافمت/ خودم را به تو/ تو را به خودم....قالی ابریشم کرمان.

:

:

پنج ژانویه 2016

دوازده دقیقه بعد از یک.

:

:


النجم الثاقب | ۰۵ ژانویه ۱۶ ، ۰۱:۲۶
۲۰ دسامبر۰۰:۳۴

اصلا یادم نمی‌آید آخرین بار کی این‌جا نوشتم. به آرشیو هم نگاه نینداختم. وحشت دارم. فکر می‌کنم مریض شده‌ام. چون از همه چیز دارم فرار می‌کنم. از چک کردن صندوق الکترونیکی‌ام. از حرف زدن با آدم‌ها. در دو سال گذشته دوستانم به اندازه سواد عددی یک بچه فسقلی شده است. خیلی زور بزنم شاید چهار تا. دوست دارم همه‌اش ساکت باشم. حرف نزنم. وقتی هم که حرف می‌زنم پشیمان می‌شوم. یعنی دیگر حرفی برای زدن با کسی ندارم.  تلفنم زنگ می‌خورد، شماره را نگاه می‌کنم، رویم را بر می‌گردادنم نبینم.

فقط نشسته‌ام که همه چیز از بین برود. خانه‌ام آتش گرفته است و من، دو زانو روبری آن نشسته‌ام و بی تفاوت به سوختن آن خیره شده‌ام. انگار نه انگار این خانه دیگر برگشت ندارد، ساختن ندارد. تمام است. راستش را بگویم. از این‌که آدرس این‌جا را به خیلی از کسانی که مرا می‌شناسند داده‌ام پشیمانم. از این دردی که توی استخوان‌هایم به خاطر حساب و کتاب "بگویم چه می‌شود چه نمی‌شود" و نگفتن می‌پیچد خسته‌شده‌ام. از فشار قبر، قبل از مردن.

توی این مدت اتفاق زیاد افتاده است. دو تا عزیز را به فاصله کم از دست داده‌ام. یکی همان مامان طوبی بود و دیگری هم همان دوستم. و عجیب این‌که هنوز آرام نشده‌ام و بعضی وقت‌ها با تمام توانم زار می‌زنم و گاهی حتی وقتی توی خیابانم اشک‌هایم می‌ریزد. مسافرت هم زیاد رفته‌ام. تغییر هم زیاد کرده‌ام. کمی قد کشیده‌ام و یک درختچه لاغر مردنی عقل هم توی سرم در آمده است! شما بگویید "تربچه".

به یک حدی هم رسیده و رسانده‌ام که استادم گاهی خواهش می‌کند یک خبری از خودم بدهم. چند ماه پیش تلفنم زنگ خورد. مالک بود. هم‌کلاسی سیاه پوستم که فرانسوی را با لهجه حرف می‌زند و فهمش برایم آسان نیست.

ـ سلام مالک.

ـ سلام . کجایی؟ استاد نگرانت شده است. یک ای میل هم زده و تو جواب ندادی. آخر ترم است می‌خواهد یک بار ببیندت.

نمی‌دانستم چه بگویم. از دلیل آوردن‌های مسخره بی محتوا هم خجالت می‌کشیدم. حس تهوع تمام وجودم را می‌گرفت. جزئت باز کردن ای میلم را هم نداشتم. یک چیزی درونم فریاد می‌کشید و می‌کشد که رهایم کنید. زندگی خودم است. می‌خواهم همین‌طور بماند و باشد. به هزار بدبختی نوشته استادم را خواندم. دو بار ای میل زده بود. نوشته بود بسیار نگران است و خبر بدهم.

برایش نوشتم: « سلام. از این‌که نگرانتان کردم شرمنده‌ام. و از این‌که پاسخ ندادم شرمنده تر. من از چک کردن ای‌میل فراری هستم. دچار فوبیا شده‌ام. دو تن از عزیزانم را نیز از دست داده‌ام. هر روز که شما بگویید می‌آیم.» نوشت: « خیلی ممنون که جواب دادی. خیالم راحت شد. لطفا روز سه شنبه ساعت 12 کافه "پدر آرام" باش.» 

آن روز ماجرای رفتن دوستم از این دنیا را برایش تعریف کردم. نه مو به مو. ولی گفتم. شاید عمد داشتم. و داشتم. ولی برای شما نمی‌توانم بگویم. به همه حرف‌هایم گوش کرد. گفت درکم می‌کند و سعی می‌کند مرا بفهمد. 

حالا نمی‌دانم نوشتنم ادامه پیدا خواهد کرد یا نه. ولی شیوه تغییر خواهد کرد. یعنی ‌این‌که یک وقت‌هایی ممکن است فقط بهتان سیلی بزنم. یعنی واقعیات زندگی را پرت کنم سمتتان. بدون رو در بایسی. آن هم به خاطر این‌که هر جای آن اشتباهات ِممکن زندگی هستید یک چیزی بخورد توی سرتان راه کج کنید. بعد یک روزی هی بگویید کاش یکی جلویم را گرفته بود. کاش درست انتخاب کرده بودم. و هزار تا کاش بی فایده تهی دیگر. فقط شما یک زحمت می‌کشید. آن هم این‌که وقتی نوشته‌های مرا می‌خوانید پازل شخصیتی مرا تکمیل نمی‌کنید که دست آخرش بشود یک فرد افسرده بیمار روانی که کارتن خواب است و باید جمع شد برایش چای داغ و لیاس گرم و یک جای خواب پیدا کرد تا از بدبختی نجات پیدا کند و توی سرما نمیرد و فاتحه.

 در این فاصله سعی کنید آدم‌های خوبی باشید. ظلم نکنید. بدجنسی هم نکنید. مخصوصا شما که شاغلید. مال حرام هم نخورید.  اگر مرد متاهلید، با همسرتان مثل انسان رفتار کنید. مرد قلدر که حقوق اولیه همسرش را رعایت نکند مسلمان نیست. لطفا بیخود هم استناد به احکام نکنید. خدا مرد خلق کرده است، نه یک قلدر زورگو که همه حق‌های عالم را مال خودش می‌داند! اگر عرب جاهلی هم هستید که جمع کنید بروید همان عربستان خراب شده، ور دل اجدادتان. شما خانم‌های متاهل هم با همسرتان مهربان باشید. همسرتان مجبور نیست آدم نامهربان بداخلاق که لباس و عطر و آرایشش فقط برای یک مشت زن عامی است که جز سرک کشیدن توی زندگی دیگران عرصه دیگری ندارند تحمل کند. تمیز و خوش پوش و معطر باشید. کاری هم به همسر پیژامه راه راهیتان نداشته باشید که عین زندانی‌ها توی خانه می‌گردد. کم کم درست می‌شود. و البته یادتان باشد که یک مادری داشته که خیلی چیزها را یادش نداده. مَخلص کلام، ما زن‌ها هر چه می‌کشیم از هم جنس خودمان است!

 شما مجردها هم کمتر توی این فضای مجازی بی هدف بچرخید. مثل همین پلاس که از نظر بنده یک حموم عمومی مختلط است که یک عده دور هم عریان می‌شوند و ناهنجاری‌های روحی و شخصیتی خود را فریاد می‌زنند. و بعد مرد و زن دور هم جمع، و تا دم دم‌های صبح "شما خیلی خوبید" و "شما خیلی گلید"، " واییییی، من و شما خیلی شبیه همیم" راه می‌اندازند. و در واقع مشغول به....هستند(گفتند سانسور کن.) یا به گیس و گیس کشی که "شما خیلی سه نقطه" هستید. آفرین. 


بی ربط با ربط: بنازم چشم صیادت/ که ناغافل رهایم کرد...

:

:

یکشنبه، بیست دسامبر

:


النجم الثاقب | ۲۰ دسامبر ۱۵ ، ۰۰:۳۴
۲۵ می۲۱:۵۵


درب مترو که باز شد سوار شد. قدی متوسط داشت. کمی خمیده بود. از پنجاه و پنج بیشتر داشت و یک روسری یا شال یا نمی‌دانم چه خاکستری رنگ دور سرش پیچیده بود؛ مرا یاد راهبه‌ها می‌انداخت. عینکی بود؛ شماره چشم‌هایش بالا نشان می‌داد؛ مثلا سه و نیم. موهایش کوتاه پسرانه بودند؛ جوگندمی. درب مترو که بسته شد گفت: « مسیح تا پنجاه سال دیگر برمی‌گردد.» یکی دو جمله دیگر هم گفت و ساکت شد. هیچ کسی واکنش نشان نداد. ایستگاه بعد پیاده شد. سرش را پایین انداخت و خیلی آرام پیاده شد.


می دوهزار و چهارده




النجم الثاقب | ۲۵ می ۱۵ ، ۲۱:۵۵