.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۳ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۴ ثبت شده است

۲۱ سپتامبر۲۳:۲۷


پارسال همین موقع‌ها بود که دیدمش. آمریکا درس می‌خواند؛ ارشد نمی‌دانم چی چی. تازه هم عقد کرده بود. چند سالی هم از من کوچکتر. آمده بود فرودگاه بدرقه خواهر همسرش. من هم برای بدرقه خواهر همسرش رفته بودم؛ چند نفر با هم از این ور و آن ور ازدواج کرده بودند تا ما دو نفر فامیل ِ دور شویم. این‌ها مهم نیست. از اول هم نبوده و بعدها هم نخواهد بود. زندگی یاد داد که دل، فامیل و غیز فامیل نمی‌شناسد. عشقش بکشد گره می‌خورد و تمام؛ خون راهش را می‌شناسد؛ محبت چشم بسته عمل می‌کند.

یکی دو هفته بعد نوبت برگشتن من به پاریس بود و یک هفته عقب‌تر یا جلوتر نوبت برگشتن او به آمریکا. او برگشت، من هم برگشتم. امسال دیگر نتوانست برود ایران. یعنی رفت، اما یک جور دیگر. یک طور متفاوت. خیلی متفاوت. یک طوری که درد  به دل آدم چنگ می‌زند. دختر قصه‌ی ما امسال با پای خودش نرفت؛ که دیگر پایی نداشت برای رفتن. بُردندش. توی یک اتاقک چوبی که درش را سفت بسته بودند و گذاشته بودندش توی شکم هواپیما؛ همان‌جا که چمدان نامزدش را. هنوز یک ماه هم نشده که نهال رفته. وقتی شنیدم شوک شدم. فکر کردم دارم لال می‌شوم. فکر کردم توان باور کردن ندارم. اصلا مغزم نمی‌توانست بفهمد. انگار همین دیروز بود نصف شب توی فرودگاه ایستاده بودیم به حرف زدن. همین چند ماه پیش بود. نه دور نه نزدیک...

و حالا... هی تکرار کردم؛ هی تکرار کردم؛ هی تکرار کردم. نهال؟! نهال؟! نهال؟! و نهال خیلی اتفاقی، بی آن‌که بخواهد رفت. برای همیشه‌ رفت. رفت به همیشه‌ی خدا. رفت به همیشه‌ای که نیست.  و این روزها به خیلی چیزها فکر می‌کنم؛ به مُردن توی غربت؛ غربتی که "توی وطن خودت نبودن" آن را تعریف می‌کند. به یک وحشت عظیم. به یک بی کسی میان این همه سردی و بی محبتی. مرتب دارم فکر می‌کنم؛ به همه چیز. به نوشتن وصیت نامه. به این‌که اگر قرار است پایان من توی این شهر سرد باشد کاش قبلش عزیزانم را دیده باشم و جای پای این دیدار این‌قدر نزدیک باشد که گرمای تن و دستشان توی آغوش و دستم تازه باشد. یا اصلا مثل نهال از قبل بدانم که مهمان امروز فردا هستم و روزهای آخر پیش عزیزانم نفس بکشم. یک‌هو شوکه می‌شوم که اگر من هم مثل نهال توی غربت بمیرم چه؟ اگر کسی نفهمد مُردم چه؟ اگر جنازه‌ام را نیاورند ایران چه؟ اگر عزیزانم را برای آخرین بار دمی که دارد روحم جدا می‌شود نبینم چه؟ اگر نتوانم بغلشان کنم؟ اگر...اگر...اگر...دارم خفه می‌شوم با این اگرها. دستشان را گرفته‌اند دور گردنم، هی تاب می‌خورند. هی تاب می‌خورند. لعنتی‌ها هی تاب می‌خورند و تا می‌آیم زبان باز کنم بگویم خفه شدم، می‌بینم صدایم در نمی‌آید. و از وقتی نهال رفته، انگار دیوانه شده‌ام؛ وصیت نامه نوشته‌ام. یک وصیت نامه دو خطی؛ خودم را هم کشتم از دو خط بیشتر نشد که نشد.  بالا سر جنازه‌ام نشسته‌ام های های گریسته‌ام؛ چشم‌هایش را بسته‌ام. غسلش داده‌ام. رویش پارچه سپید کشیده‌ام. به خاک سپردمش و برایش مراسم ختم هم گرفته‌ام. این روزها...نمی‌دانم. خودم را دلداری ‌می‌دهم که تهش این‌ها مهم نیست. باید خوب بمیری. که وقتی مُردی آن‌ها که دوستت ندارند هم دلشان بخواهد بترکد و گریه کنند. ولی...دوست ندارم این‌جا توی پاریس بمیرم. دوست ندارم. دوست ندارم. و...راضیم به آنی که تو راضی به آنی...

:

:

بی ربط با ربط: وطنم، آن‌جاست که تن تو/ بمیرم آن‌جا که تویی تو...

:

:

اوت 2014


النجم الثاقب | ۲۱ سپتامبر ۱۴ ، ۲۳:۲۷
۰۳ سپتامبر۰۲:۳۷


قطار به ایستگاه که رسید مسافران یکدیگر را جابجا کردند تا به درب برسند و خارج شوند. وقتی توی یک ظرف بیشتر از معمول چیزی باشد، وقتی بخواهی با قاشقی چیزی همش بزنی امکان ندارد چیزی، حتی ذره‌ای بیرون نریزد. خانم فرانسوی جلوی همسرش ایستاده بود. وقتی خواست پیاده شود خود به یک پسر سیاه‌پوست که توهم آفتاب داشت و عینک سیاه ِ سیاه به چشمش بود. نمی‌دانم درست چه شد که دیدم درگیری لفظی پیدا کردند. پسرک خیز برداشت سمت خانم که جواب بدهد، همسر خانم یقه‌ی پسرک را گرفت و نگهش داشت. همین حرکت لازم بود تا پسرک برآشوبد و اعتراض کند: "یقه‌ام را چرا گرفتی؟" خانم هم برای حمایت از همسرش وارد واگن شد و دستش را گذاشت تخت سینه‌ی پسرک و محکم هلش داد؛ انگار که بخواهی تاب را. دعوا شد. زدند. مشت مرد فرانسوی آمد سمت من و نشست توی معده‌ام؛ چنگ دست‌های پسرک سیاه‌پوست هم از طرف دیگر روی دستم. آن وسط گیر کرده بودم. راهی نبود برای پرهیز و فاصله گرفتن. بعد هم هل داده شدم بیرون واگن.  از یک طرف دستم می‌سوخت، و از طرف دیگر دردی پیچید که...مشت مردانه هم بد چیزی نیست برای خودش ماشاءالله! چراغ بسته شدن درب مترو روشن شد؛ بوق به صدا در آمد. خانم و آقا سریع پیاده شدند. آقا توی یک حرکت تند دستش را دراز کرد سمتم که "مادام ببخشید". مبهوت بودم. جوابی ندادم. یعنی نتوانستم بدهم. مشت را که خورده بودم و دردش هم داشت برای خودش دور می‌زد، دیگر چه باید می‌گفتم؟ پسرک خیز برداشت بیاید بیرون حسابشان را برسد که مردم مانع شدند و در بسته شد. نه من توانستم دوباره سوار شوم نه پسرک توانست پیاده شود. من ماندم برای متروی بعدی و او رفت ایستگاه بعد پیاده شود با متروی خلافش برگردد به ایستگاهی که مرا قربانی کرد.


بی ربط با ربط: "رفتن"ات مشت مردانه/ چنگ می‌زنند نفس‌هایم را...


اوت دوهزار و چهارده

پاریس

النجم الثاقب | ۰۳ سپتامبر ۱۴ ، ۰۲:۳۷
۰۱ سپتامبر۰۱:۰۶

از دهان ِ خروجی مترو که چرخیدم سمت راست، دیدمشان. قدم‌هایشان شمرده بود؛ آرام آرام. نه از سر وسواس، نه از سر دقت؛ عمر ِ گذشته دست ِ پاهایشان را بسته بود. می‌شمردم؛ یک/ دو/ مکث. یک/دو/ مکث؛ دو/ ر/ سکوت. دو/ ر/ سکوت.
 خانم کوتاه‌تر از آقا بود. پشتش خمیده، ولی کمی تندتر. آقا لاغر، کشیده‌ و ناتوان تر. خانم اندازه‌ی یک قدم جلوتر. آقا یک قدم و نصفی عقب‌تر. آقا، دستش را داده بود به خانم. خانم دستش را گرفته بود و دنبال خودش راه می‌برد. دست ِ راست آقا بی حرکت توی گچ مانده بود. خیلی طول کشید تا پنجاه متر را طی کنند؛ توی این پنجاه متر، هیچ چیز تغییر نکرد؛ دستشان از توی هم رها نشد. جلو زدم. به هوایی برگشتم سمتشان. یواشکی نگاهشان کردم. روزهای رفته‌ی هر دو بیش از نه دهه بود. نه دهه! می‌فهمی؟ نه دهه. بعد ِ نه دهه/ دو/ ر/ سکوت.
 کلافه بودم و مردد؛ دلم می‌خواست از صورتشان، از جلو عکس بگیرم. خجالت، و ترس از ناراحت شدنشان نگذاشت. گذشتم. از عکشسان گذشتم، ولی از خودشان، دست‌هایشان نه!...






بی ربط با ربط: 
می‌گن وقتی قو جفتش ُ از دست می‌ده، می‌ره یه گوشه این‌قد می‌خونه تا بمیره...راست می‌گن. بدون تو نمی‌شه...دستت ُ باید بدی به من/ منم بدم به تو...بریم تا برسیم خونه...

اوت دوهزار و چهارده.


النجم الثاقب | ۰۱ سپتامبر ۱۴ ، ۰۱:۰۶