.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۱۸ مطلب با موضوع «مــ ــ ــ ــردم :: مـ ـهاجـ ـریـن» ثبت شده است

۱۸ ژانویه۰۱:۳۰


سکانس یک؛ اداره پلیس مرزی:


« بنا بر اعلام نتیجه تست DNA و مطابقت آن با آقای ایکس (عموی متوفی)، جنازه مذکور مربوط به فردی است به نام  الف. دال، متولد 1995، شهر نون ...».  برگه گزارش پلیس و نتیجه پزشکی قانونی به زور خودش را  توی دست‌هایم نگه داشته بود. انگار برگه بود که تپش داشت نه دست‌های من. تمام ضزبانم کف دو دستم لابلای انگشتانم منتقل شده بود.

 از زمانی که برای اولین بار از تاریکی به نور قدم گذاشته بود تا حالا که از نور به تاریکی رفته بود فقط نوزده سال گذشته بود؛ فقط 19 سال. هر چه با خودم کلنجار می‌رفتم نمی‌فهمیدم. جور در نمی‌آمد. سنش به هیچ چیز نمی‌خورد؛ ناراضی سیاسی؟ مخالف سیاسی؟ مبارز سیاسی؟ زندانی سیاسی؟ سرباز؟ ازداواج اجباری؟ چه چیز باعث شده بود این‌گونه بخواهد خودش را به عمویش برساند. به عمویش نه؛ به جایی که عمویش ترجیح داده بود خانه بسازد، نفس بکشد، عمر بگذراند و بعد بمیرد. پسرک خودش را قاچاقی رسانده بود فرانسه، بعد برای این‌که برسد به انگلیس، خودش را زیر کامیون یا تریلی بسته بود. بین راه هم، تاب نیاورده  و خودش را رها کرده بود. و بعد...بعدش دلخراش است. ولی شما محکومید به خواندنش. بخوانید شاید توی سر یکی از شما نیز چنین تصمیم مرگبار و دلخراشی باشد. بخوانید.

خودش را زیر کامیون یا تریلی بسته بود. بین راه هم، تاب نیاورده  و خودش را رها کرده بود. پسرک رها شده، پخش اتوبان شده بود. بعد آن‌قدر اتومبیل سبک و سنگین از رویش رد شده بود، آن‌قدر اتومبیل سبک و سنگین از رویش رد شده بود که نه تن‌ها جنازه قابل تشخیص نبود بلکه از آن چیزی هم نمانده بود. برای همین پلیس متوسل شده بود به کسانی که اعلام مفقودی کرده‌اند و از قضا عموی این فرد هم رفته بود برای دادن DNA. 


سکانس دو؛ فرودگاه بین المللی امام خمینی:


هواپیما به زمین می‌نشیند. خانواده‌ای توی سالن بی قرارند، مادر توی صورتش می‌کوبد. هواپیما آرام به سمت پارکینگ نزدیک می‌شود. از بلندگو شنیده می‌شود: "خانم‌ها و آقایان لطفا تا توقف کامل هواپیما صندلی‌های خود را ترک ننموده و کمربندهای ایمنی را باز نکنید". هواپیما می‌ایستند. راهروی اتصالی به درب هواپیما وصل می‌شود. مسافران یکی یکی پیاده می‌شوند و با عجله خودشان را به پلیس مرز می‌رسانند. پاسپورتشان مهر ورود می‌خورد. از پله‌ها پایین می‌روند و منتظر چمدانشان می‌شوند. خانواده‌ای توی سالن بی‌قرارند. فرزندشان توی مسافرها نیست. از شکم هواپیما تابوتی بیرون می‌آید. آمبولانس منتظر است. سکوتی مرگبار دهان همه را بسته است. مسیر، فرودگاه مهر آباد، مقصد شهرستان نون.  بهشت زهرا*.



پ.ن: 

 ـ آرامگاه هر شهری یک اسمی دارد. چون نمی‌دانستم نوشتم بهشت زهرا.

 ـ این ماجرا را برای هر که می‌شناسید نمی‌شناسید تعریف می‌کنید. می‌گویید خواست به هر دلیلی از ایران برود درست برود. قانونی. 

:

:

بی ربط با ربط: پناهنده می‌شوم/ به سرزمین میان چشم‌هایت...بمانم یا نمانم؟


هجده ژانویه

نیم ساعت از یک بامداد گذشته



النجم الثاقب | ۱۸ ژانویه ۱۶ ، ۰۱:۳۰
۱۲ می۰۰:۲۳


 از پنجره، همراه خنک ِ نسیم، پوی بد حشیش داخل اتاق می‌شود. یکی لب پنجره دارد حشیش می‌کشد. سیاه پوست‌ها خیلی حشیش مصرف می‌کنند. بعد آن‌ها عرب‌ها و بعد فرانسوی‌ اصل‌ها. این‌ها را تجربی می‌گویم. شاید آمار این ترتیب را به هم بزند. نمی‌دانم. فقط، حشیش خیلی بوی بدی دارد...خیلی...

:

:

:

بی ربط ِ با ربط: اعتیاد آورند، آن یک جفت چشم سرگردان، زیر چتر ابروهایت..


دوازدهم می 

پاریس

النجم الثاقب | ۱۲ می ۱۵ ، ۰۰:۲۳
۰۸ مارس۰۱:۴۶



 
قسمت دوم "شارلی ابدو" را نوشته‌ام؛ یعنی تقریبا نوشته‌ام. دو هفته پیش شاید. یعنی این‌طور یادم می‌آید. یادم رفته بود مطلب در حال تکمیل شدن است و ذخیره نشده است. سیم لپ تاپ پاپیچ پایم شد و خاموش شد. در نتیجه مطلب از بین رفت. فعلا هم حس و حوصله‌ای برای ویرایش و تکمیل قسمت دوم نیست. فلذا بماند برای آن بعدا که خدا می‌داند کی حوصله قدم سر چشم ما بگذارد. (این تکه را بار دوم است می‌نویسم؛ لپ تاپم دوباره خاموش شد).

 

اتفاقی که نه، سر ِ ماجرای تمدید کارت اقامت، از طریق یکی از دوستان الجزایری‌ام فهمیدم دانشگاهمان دفتری برای خارجیان دارد. یک‌بار بیشتر حضوری نرفتم آن‌جا. آن‌قدر جایش پیچ در پیچ بود که گفتم حتما عمدا آن پشت مُشت‌ها قایمش کرده‌اند که تنبل‌هایی مثل من از خیرش بگذرند. سر همین کارت اقامت با مسئولش با Email در تماس بودم . و از همین طریق بود که مرا عضو گروه دانشجویان خارجی کرد. از آن به بعد هر یک ماه یک‌بار که قرار بازدیدی چیزی هست دعوت‌نامه برایم می‌آید. امروز رفتیم موزه‌ی روبروی ایفل. ساعت یازده ظهر قرار داشتیم. وقتی رسیدم یکی از دوستانم را از دور شناختم. فکر نمی‌کردم او را آن‌جا ببینم؛ خارجی نبود.

خیلی وقت بود ندیده بودمش. مثل همیشه یک پالتویقرمز کوتاه با یک شلوار مشکی پوشیده بود. موهایش هم همان پسرانه‌ی کوتاه. مشکی  ـ سفید ریشه‌‌ها، در قسمت رنگ کرده‌ی پایین موهایش توی ذوق می‌زد. رفتم جلو. سلام کردم. دو نفر کنارش ایستاده بودند؛ هر دو عرب (بعدا فهمیدم الجزائری هستند). یکی‌شان شال سرش بود؛ مدل عربی پیچیده بود دور سرش؛ مثل باندپیچی سر مصدومین توی کارتون‌ها.  آن یکی حجاب نداشت. دوستم آن دو نفر را معرفی کرد و بعد هم مرا. بعد اضافه کرد: «او ایرانی است». (نامردها دارند شوفاژها را خاموش می‌کنند! شوفاژم تقریبا سرد است. لرز کرده‌ام. مئل دزدها رفته‌ام زیر پتو دارم تایپ می‌کنم. قدر آن بخاری‌هایی که شعله‌اش را تا سقف بالا می‌کشید، یا آن شوفا‌ژهایی که از داغی‌اش سیب زمینی آتشی درست می‌شود را بدانید!)

خانم با حجاب رو کرد به من یک جمله‌ای عربی گفت : «ع...ح...ق...ع...ه». نفهمیدم! هیچ نفهمیدم.  حرصم گرفت. حرصم را کنترل کردم لبخند زدم: « عربی نمی‌فهمم ». بعد رو کردم به دوستم گفتم: «نمی‌دانم چرا همه فکر می‌کنند هر که روسری سرش است عرب است!». خانم محجبه مرا "تو" خطاب کرد و شروع کرد:

ـ چرا عربی نمی‌فهمی؟

ـ چون عرب نیستم. فارس هستم. زبانم فارسی است.

ـ مگر نماز نمی‌خوانی؟ قرآن نمی‌خوانی؟ این‌ها به زبان عربی است.

ـ هم نماز می‌خوانم هم قرآن. معنایش را هم می‌فهمم. ولی این به این معنا نیست که عربی محاوره را بفهمم و بتوانم صحبت کنم! (لجم در آمده بود از دستش).

این دفعه چندم بود که یک عرب این حرف را خطاب به من می‌زد. دوستم هم ناراحت شد. به آن خانم گفت: « این‌ها که از اول مسلمان نبودند! بعدا مسلمان شدند. زبان خودشان را دارند. اینها پارسی هستند. زبان عربی قرآن مُرده است. تو چرا این‌قدر دگمی؟! مسلمانان اندونزی را ببین مثلا. یا مالزی. نماز می‌خوانند قرآن هم می‌خوانند. ولی نمی‌توانند صحبت کنند داشت از من دفاع می‌کرد، ولی این تکه حرفش را قول نداشتم که "زبان قرآن مرده است"؛  باور دارم هر آن‌چه الهی باشد نامیراست و روحانی.

خانم محجبه دوباره حرفش را تکرار کرد. اما با نفرت و انزجار. داشت می‌آمد توی صورتم. از حرکاتش عصبی شده بودم . آن یکی خانم گفت: « من یک فیلم ایرانی دیدم. یک سری واژه‌های شما عربی است». بلد نیستم حاضر جواب باشم و در همان لحظه جوابی به جا بدهم که  فرد مقابل را آچمز کند. فقط به ذهنم رسید مثال بزنم شاید بفهمند دست بردارند: « بین زبان فرانسه و انگلیسی هم کلمه مشترک زیاد است. ولی شما می‌توانید انگلیسی حرف بزنید؟ هرگز!»

آن خانم محجبه دیگر تهاجمی شده بود. یکبار دیگر حرف‌هایش را تکرار کرد و خیز برداشت سمتم و  گفت: «تو باید عربی یاد بگیری و حرف بزنی؛ چون مسلمانی و زبان قرآن است. اگر نه برای چه آن روسری روی سرت است؟!». جا خوردم. مغزم سوت کشید از این حرف. از این جهل مرکب. گفتم: «عذر می‌خوام که روسری سرم است. شما ببخشید!» دوستم به هر ترتیبی بود ساکتش کرد. دیگر هیچ چیز یادم نمی‌آید. فقط دیدم از پیش ما رفت. دیگر هیچی هم نگفتم. شروع کردم از درس و دانشگاه گفتن. تا آخر هم سعی کردم نادیده بگیرمش. انگار نه انگار که چنین بحثی شده، چنین حرفی زده. سعی کردم آرام بمانم و حواسم به حرف‌های راهنما باشد. آخر بازدید موزه با دوستم و آن خانم تنها شدیم. شنیدم دارند راجع به آن بحثی که شد حرف می‌زنند. ناراحت بودند از رفتار و حرف‌های آن خانم عرب با حجاب

ـ او با همه بد رفتاری می‌کند.  داشت می‌گفت "دیدن این مجسمه‌ها حرام است".

پرسیدم: «دانشجو است؟»

ـ بله. دکترا!

ـ چی؟! دکترا؟!

دوستم با حالت مسخره، سرش را رو به آسمان گرفت گفت: « آن هم "فلسفه اخلاق". من به خدا اعتقاد ندارم. به دین اعتقاد ندارم. ولی او حق نداشت به تو این‌طور تعرض کند و پرخاش نماید. یعنی چه روسری سرت نکن؟! اصلا برای چه پا شده آمده فرانسه دکترا بخواند؟ «

کمی حرف زدم. بعد دیگر رها کردم. حوصله نداشتم. خسته‌ام می‌کرد. در واقع از  مغز کوچک کسانی که فکر می‌کنند هر که روسری سرش است عرب است، و باید عربی بداند خسته‌ام؛ ان هم فقط به دلیل این‌که خواندن نماز و کتاب آسمانی‌ دین اسلام به زبان عربی است . از این فکر نکردنشان، از این کپک زده بودن و بسته بودن و تهی بودن فکرشان حقیقتا خسته‌ام. از این‌که توی مغازه‌ای بروم و آخرش به زبان خودشان جوابم را بدهند و تکرار "عربی نمی‌فهمم" خسته‌ام. حوصله‌ام اصلا سر رفته. دادم در آمده. نه فقط به این دلیل، به دلایل دیگر  که بعدا راجع به  آن مفصل خواهم  نوشت. ولی... بلانسبت آدم‌های خوبشان، زمان و مکان و امکانات هیچ تاثیری روی عرب‌های ساکن فرانسه نداشته است؛ روی اینها که زمانی به عنوان مستعمره زیر مشت و لگد پوتین‌ها و اسلحه‌های فرانسوی‌ها بوده‌اند،  و امروز "Naturalise" شده و با پاسپورت فرانسوی هم وطن فرانسوی‌ها شده‌اند. و امروز یک نمونه‌ی  دیگر از فاجعه‌ را دیدم ؛  فکر کنید یک دانشجوی دکترا که استاد دانشگاه هم هست چنین افکاری دارد. خب این آدممی‌خواهد چه کس را  تربیت کند؟! دانش + جو را؟ خب آدم بی تربیت بماند بهتر است!

اصلا امروز شکست فلسفی ـ آکادمیک ـ فقهی خوردم. ربطی به نژاد و مذهب این خانم هم ندارد. ربط به آن "دانشجو"ی "دکترا" بودن دارد: تحصیل علم، لزوما جهل را از بین نمی‌برد . و این "علم"،  روی ترکیبات فکر و مغز یک آدم نادان تاثیر مثبتی که ندارد هیچ، در آخر هم واکنشی صورت نمی‌گیرد؛ مواد اولیه دست نخورده باقی می‌مانند! حالا فکر کنید فردی غیر مسلمان اسلام را با من ِ مسلمان ِ اسمی و جاهل بشناسد که از قضا افکار وهابی سلفی هم دارد

***                                        

برگشتم خانه، پدرم می‌گوید: موزه خوب بود بابا ؟

می‌گویم:  Une femme arabo- fasciste  m'a agressée papa

:

:

:

بی ربط با ربط: بخوان کتاب مرا/ به دینی که منم/ ای عشق...بسم الله.



هفت مارس 

پاریس


النجم الثاقب | ۰۸ مارس ۱۵ ، ۰۱:۴۶
۳۱ دسامبر۲۳:۳۳



یکی دو ساعتی از تاریک شدن هوا می‌گذشت. بانک هم یک ساعت قبل بسته بود. تردید داشتم بروم پولی که توی کیفم داشتم را بگذارم توی حساب یا نه؛ رگه‌های کمرنگ اضطراب سایه‌ی "نه نرو" را روی سرم کشیده بود. بالاخره راهم را کج کردم و رفتم. توی راهروی باریک فقط یک نفر بود. داشت روی پیش‌خوان جلوی در با خودکار ور می‌رفت. سریع رد شدم و روبروی یکی از دستگاه‌ها ایستادم . دور و برم را نگاه کردم و سریع پول را به دستگاه سپردم. در باز شد و مرد دیگری وارد باریکه شد. دکمه را زدم؛ کارتم بیرون آمد. نفس راحتی کشیدم و گذاشتمش توی کیفم. همین که خواستم راهم را بکشم بروم سمت در که همان مردی که داشت با خودکار بازی می‌کرد آمد سمتم. سیاه پوست بود. یک کلاه بافتنی مشکی توی سرش کشیده بود. با لهجه شروع کرد به فرانسوی حرف زدن. تمام "ق"ها را "ر" می‌گفت:


ـ مادام، من چطوری تو دستگاه پول بذارم؟

جا خوردم. مردد شدم.

ـ کارت رو بدید دستگاه. کد رو بزنید. "موارد دیگر" را انتخاب کنید. "سپرده گذاری". بعد مقدار پول را تایپ کنید. محفظه باز می‌شود؛ پول را بدهید دستگاه. پول را که بشمارد تمام است.

انگار خوب متوجه نشده باشد یا بترسید پولش را جای دیگری بگذارد  با همان لهجه سخت گفت:

ـ اولین بارم است. می‌شود کمکم کنید؟

میخ شدم. با خودم گفتم: «خدایا چطور جرئت کرده چنین چیزی بخواهد؟مرا که نمی‌شناسد!» 

ـ بله البته. 

به یک طرف خم شد. دستش را برد توی کاپشن زمستانی‌اش و شروع کرد به پول در آوردن. کمی فاصله گرفتم. که راحت باشد؛ که احساس امنیت کند. بعد آمدم این طرفش که سمت درب بانک بود حائل شدم که اگر خواست اتفاقی بیفتد دیوار باشم. مرتب هم می‌گفتم: «مراقب باشید». سر تا پایش را برانداز کردم. لباسهایش کهنه بودند. داد می‌زدند که صاحب ما "کارگر" است. یک کارگر زحمت‌کش. که پنجاه را رد کرده است و خدا می‌داند دست‌های زمختش چقدر زمختی روزگار به خودش دیده. پول‌ها همه پنجاه یورویی بودند. به دقت و با یک نگاهی خاص شمرد تا شد هزار یورو؛ حتما حقوقش بود. حتما.حتما. و هزار یورو برای یک مرد که باید زندگی راه ببرد هیچی نیست...خدای هم شهادت می‌دهد. خدا هم...


کارتش را گذاشت توی باریکه ورودی دستگاه. رمزش را زد. گزینه "سپرده گذاری" نیامد. 

ـ اِ؟! چرا نیامد پس.

دکمه قطع عملیات را زدم. کارت آمد بیرون. دیدم کارت این بانک نیست. رفتم توی هم. انگار توی زندگی شکست خورده باشم. گفتم:

ـ آقا کارتتان متعلق به این بانک نیست. باید بروید بانک خودتان. (به مغزم فشار آوردم که ببینم این اطراف بانکش هست یا نه. که ببرمش پولش را بگذارد خیالم از خیالش راحت بشود...ولی افسوس)

با همان لبخند و با همان لهجه گفت: « باشه مادام. مرسی.». گفتم: « مراقب باشید. شب بخیر. خدانگهدار». 

خیلی به هم ریختم. خیلی. نگران شده بودم. انگار بچه‌ام ماند توی راه؛ سر کوچه توی سرما و باران. به خدا گفتم: « می‌شود لطفا مراقبش باشی؟ می‌شود یک نفر دیگر را که مطمئن است بگذاری سر راهش؟». آنقدر غرق غصه شده بودم که انگار نه انگار  دارم با خدای دو عالم حرف می‌زنم و نیازی نیست به او توصیه کنی. دیدم دارم به خدا به زبان فرانسه می‌گویم: « هزینه‌اش را می‌دهم. باور کن. یک کاری برایت انجام می‌دهم. تو هم در برابرش پولش را بگذار توی بانک». نمی‌دانم چه شد. اما...می‌گویند...می‌گوییم...می‌گویید خدای این دو عالم از مادر مهربان‌تر است. پس...حل است. ان شاءالله.

:

( داشتم فکر می‌کردم توی بانک دو تا مرد آمدند رفتند و مرد سیاه پوست به هیچ کدام نگفت. یعنی حجابم به او حس امنیت داده که پولش را نمی‌زنم؟ کارش بی نهایت خطرناک بود. بی نهایت...)

:

:

بی ربط با ربط: می‌گذارند به حسابت/ چشم‌هایم/ تهی چشم‌هایت را.

:

  ۲۷  دسامبر ۲۰۱۴




النجم الثاقب | ۳۱ دسامبر ۱۴ ، ۲۳:۳۳
۰۲ دسامبر۰۰:۱۴

سی سال بود ایران نرفته بود؛ ســـــــــــــــــی ســـــــــــــــــــــــــــــــال...

.

.

                                                باز نکنم جمله‌‌ها را؛ روضه‌ی مکشوف است.

 


النجم الثاقب | ۰۲ دسامبر ۱۴ ، ۰۰:۱۴
۲۴ آگوست۰۹:۳۴

  ـ  فردا چهلم پدرم است.

  ـ  (لرزیدم...ناتوان گفتم:) تسلیت می‌گویم. نمی‌خواهید بروید ایران؟

  ـ (با بی قیدی و بی خیالی شانه‌هایش را انداخت بالا گفت:) نه...نمی‌خواهم بروم...

  بعد هم فهمیدم از سال 84 اصلا ایران نرفته است.

 :

شوکه شدم...ماندم...

عاجز شدم؛ از همه چیز...از نفس کشیدن...از پلک زدن...از فهمیدن...از تکان خوردن...دوست داشتم از جلوی چشمانم دور بشود؛ تصویر و صدایش را هم از جلوی چشمان و توی ذهنم بردارد گم و گور شود...

و من، از خدا می‌خواهم اگر قرار است ماندنم این‌جا همین بلا را سرم بیاورد که فردایی زبانم لال...ربانم لال...زبانم لال...همین حالا نفسم را بگیرد و نگذارد به ساعت دیگر برسد و برسم...ای خدا...پناه می‌برم از خودم به تو...از خود ِ خودم به تو...به تو...به تو... وإنی أعوذُ بالله أن أکون فی نفسی عظیماً وعندَ الله صغیراً...

:

بی ربط با ربط: منُ تو رو/ یه سنگ قبر جدا کرد/جدا کرد/ جدا کرد...

بیست و یک اوت


النجم الثاقب | ۲۴ آگوست ۱۴ ، ۰۹:۳۴
۱۳ آوریل۲۲:۴۶


ساعت ده دقیقه به هشت بود. پله‌های مترو را دو تا یکی کردم تا قبل اینکه قطار برسد برسم به ایستگاه. تابلو را نگاه کردم، سه دقیقه وقت داشتم. از توی کیفم ساندویچ صبحانه‌ام را در آوردم و کیفم را گذاشتم روی زمین؛ با پاهایم نگهش داشتم. دو نفر مثل من جلوی در شیشه‌ای منتظر بودند؛ دو تا پسر چشم بادامی، یکی‌شان بالای بیست داشت، آن یکی هم هشت نه ساله بود. پلاستیک ساندویچ را باز کردم و مشغول شدم، یکهو صدای جیغ ظریفی آمد: سین سای سِی هااااااااااا :| (ها را موج دار بخوانید). سرم را چرخاندم. دیدم بین این دو پسر، آن پایین یک دختر پنج شش ساله است که خیلی قد داشته باشد پنجاه سانت. زل زدم بهش. چشم‌هایش را انگار به زور باز کرده بود. موهایش صاف بودند، از وسط فرقش را باز کرده بودند و موهایش را خرگوشی بسته بودند. یک کوله پشتی صورتی دو برابر خودش هم به پشتش بود. فسقل خانم داشت خرگوشی‌هایش را با ناز و عشوه، در کمال تبحر می‌بافت. بعد هم از گوشه چشم به روند بافته شدن زل می‌زد مرتب. گاهی هم، همان طور که مشغول بود،سرش را می‌آورد بالا، بالا را دید می‌زد. بهش لبخند زدم، اما هیچ عکس العملی نشان نداد (فقط یک پسر بچه لازم بود موهایش را بکشد در برود). آن ساعت صبح ما داشتیم خمیازه می‌کشیدیم و به سرعت رفته بودیم توی لباس‌هایمان تا دیرمان نشود ، بعد مادمازل مذکور داشتند مو گیس می‌کردند :|

.

.

بی ربط با ربط: طره را تاب نده تا ندهی بر بادم...

نه آوریل


النجم الثاقب | ۱۳ آوریل ۱۴ ، ۲۲:۴۶