.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۱۸ مطلب با موضوع «مــ ــ ــ ــردم :: مـ ـهاجـ ـریـن» ثبت شده است

۱۲ آوریل۱۴:۰۴

در واگن باز شد. چشم‌هایم را باز کردم. روبرویم نشست. موهایش نه صاف بود نه وز.جلویش را با عینکش داده بود بالا. ناز شده بود. چشم‌هایم را بستم. دوباره باز کردم. با دست چپش گوشی تلفن سپیدش را گرفته بود دستش؛ داشت با یکی حرف می‌زد. آن یکی دستش را زده بود زیر بغلش. پای راستش را انداخته بود روی پای چپش. شلوار جین پایش بود، با یک کت و تاپ سپید. چشم‌هایم را بستم. ایستگاه بعدی باز کردم. هنوز داشت با تلفن حرف می‌زد. چشم در چشم شدیم. توی چشم‌هایش یک حرفی بود که فقط مال من بود. از همان اول بود. یک نگاه آشنا با یک حرف که برای من کنار گذاشته شده بود. دوست داشتم لبخند بزنم. نشد. چشم‌هایم را دوباره بستم. باز کردم. چشم در چشم شدیم. گوشی تلفن دیگر دستش نبود. چشم‌هایم را نبستم. زل زدم توی چشم‌هایش. دلم می‌خواست دست حرفی که مال من بود را بکشم بیرون. پشت چشم‌هایش یک خط باریک خط چشم کشیده بود. لب‌هایش هم یک رژ کم حال داشت. لبخند زدیم. چشم‌هایم را بستم. زود باز کردم. زل زده بود توی چشم‌هایم. دو انگشت‌ کوچکش را آورد بالا، اشاره کرد سمت موهای کنار گوشش، انگار که از روسری‌اش بیرون زده باشد، فرستادشان تو. موهایم از کنار مقنعه زده بود بیرون. با دو انگشت کوچکم موهایم را از دو طرف داخل مقنعه فرستادم. لبخند زد. سرش را تکان داد آرام؛ یعنی خوب شد. عمیق لبخند زدم. سرم را بردم جلو گفتم: «کجایی هستین؟» سرش را آورد جلو گفت: «مراکشی». گفتم: «من ایرانی‌ام.» برگشتیم عقب. . باید پیاده می‌شدم. بلند شدم. او هم بلند شد. هم مسیر بودیم. توی متروی خط بعدی شماره‌ی یکدیگر را گرفتیم. دیکته اسمش را گفت: « d, o,u,n,i,a آها، شد، دونیا»، یعنی همان دنیا. بعد گفت: «موهات باز زدن بیرون. چقدر لیز می‌خورن. زیر مقنعت کلاه بذار.»، گفتم: «همیشه سرمه کلاه. امروز حوصلش ُ نداشتم.» سنم را پرسید. بعد گفت: «فکر می‌کنی چند سالم باشه؟» گفتم: «سی و دو اینا. من ضعیفم توی حدس سن ولی.» لبخند زد گفت : «ولی سی و نه سالمه (روی نه خیلی تاکید کرد)» گفتم: «ولی بهت نمیاد».
وقتی داشت پیاده می‌شد یک مرد جوان عریض و طویل آمد که بنشیند جایش، درست کنار من. اشاره کرد به پشت سرم. گفت: « اون پشت خالی شد. برو اونجا. کنار این مرد  ِ نشین.» لبخند زدم. گفتم: «چشم. مراقب خودت باش. شب بخیر.» بوسیدم و پیاده شد.

.
.
بی ربط با ربط: وقتی ای دل به گیسوی پریشون می‌رسی خودت ُ نگه دار/ وقتی ای دل به چشمون غزل خون می‌رسی خودت ُ نگه دار...

یازده آوریل
ساعت نه شب.
متروی خط یک.

النجم الثاقب | ۱۲ آوریل ۱۴ ، ۱۴:۰۴
۰۷ فوریه۲۰:۴۳


الجزایری است و مدارک اقامت قانونی ندارد. یک فرانسوی توی نانوایی‌اش به او کار داده؛ هفت روز هفته، از صبح تا شب، از صبح زود تا هشت شب کار می‌کند و همان جا هم می‌خوابد. صاحب کارش ماهیانه تنها دویست یورو حقوق می‌دهد. از این دویست یورو هم، صد تایش را می‌فرستد الجزایر برای خانواده‌اش؛ خودش با صد یورو در ماه زندگی می‌کند. ارزش این مقدار پول برابر چیزی حدود صد یا صد و پنجاه هزار تومان است (با محاسبات من). 


۷ فوریه  ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۰۷ فوریه ۱۴ ، ۲۰:۴۳
۰۳ فوریه۰۰:۵۶


۱.

کلاس که تمام شد، با یکی از دانشجویان فرانسوی راه افتادیم سمت مترو. کمی مانده به ورودی مترو دیدیم پسری سیاه‌پوست با سرعت از داخل خارج شد؛ انگار یکی دنبالش بود؛ به سرعت می‌دوید؛ مثل یوزپلنگ. کمتر از یک دقیقه بعد دختر عرب چاقی جیغ زنان از داخل بیرون دوید؛ نمی‌توانست خوب بدود؛ فقط جیغ می‌زد "مبایلـــــــــــــــــم". پسرک ناپدید شده بود.

ما دو نفر خشکمان زده بود. توی همان بهت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم. (تاریخ: سال پیش ـ یک روز شنبه)

۲.

پسری سیاه‌پوست مثل موشک از کنارم رد شد؛ شلوار ورزشی آدیداس پایش بود. مرتب بر می‌گشت پشت سرش را نگاه می‌کرد. خیلی زود توی دالان گم شد. چند دقیقه بعد دختری جیغ زنان پیدایش شد. پریشان می‌دوید؛ از گوشه‌ی چشم‌هایش اشک روان بود. 

رهگذارن، مثل من، لحظه‌ای می‌ایستادند نگاه می‌کردند و بعد راهشان را می‌کشیدند دور می‌شدند. (تاریخ: دو سال پیش. عصر بود. روزش را یادم نیست).

۳.

روی زمین چند تا پلاستیک افتاده بود.  چند تا از تخم مرغ‌ها شکسته بودند؛ سالم‌ها توی زرده‌ها و سپیده‌ها غرق. دختری کنار پلاستیک ایستاده بود. از کنارم دختری به سرعت رد شد؛ داشت می‌دوید. نفهمیدم گوشی همراه یا کیفش...


 ۳ فوریه  ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۰۳ فوریه ۱۴ ، ۰۰:۵۶
۰۳ فوریه۰۰:۳۸


نشسته بودیم سر کلاس. شنیدم بچه‌ها دارند از "دزدی" حرف می‌زنند. از خانم کناری پرسیدم (یک خانم الجزائری سی، سی و یک ساله):

ـ چه شده.
ـ دیشب نزدیکی‌های ساعت نُه، جلوی در دانشگاه به یک دختر ژاپنی حمله کرده‌اند، مشت زده‌اند توی صورتش، تلفن همراهش را زده‌اند.
ـ واقعاً؟
ـ آره. 
ـ باید مراقب باشیم پس.  
ـ تو نگران نباش.
ـ چرا؟!
ـ تو محجبه‌ای کسی به تو کار نداره!
منظورش این بود که اگر دزد محترم مسلمان باشد به تو کار ندارد!


تاریخ: پارسال


النجم الثاقب | ۰۳ فوریه ۱۴ ، ۰۰:۳۸
۲۷ ژانویه۲۰:۵۹

سمتِ چپم را نگاه کردم؛ماشینی نبود. وسط خط کشی خیابان باریک که رسیدم دیدم یک کوله‌ی کوچک صورتی پشمالو افتاد روی زمین. صاحبش را ندیدم؛ کلاه ِ لباسم را خوب کشیده بودم توی صورتم. دور صورتم پر از خَز شده بود؛ سرم پایین بود. خم شدم روی زمین برداشتمش. برگشتم سمت صاحبش. دختر بچه داشت سعی می‌کرد به مادرش بفهماند کیفش افتاده؛ مادر داشت بچه را همین طور دنبال خودش می‌کشاند. صدایش زدم؛ نشنید. دوباره صدایش زدم؛ برگشت؛ توی گوشش هدفن بود؛ داشت موسیقی گوش می‌داد. دستم را دراز کردم سمتش و گفتم:« انداختیدش». شروع کرد سر بچه به داد زدن؛ به لهجه‌ی کشورهای آفریقایی:« دیدی؟؟ دیدی؟؟». تشکر نکرد. برگشتم سمت خیابان (اوایل خط کشی ایستاده بودم). یک چیزی از نزدیک صورتم به سرعت رد شد. سرم را چرخاندم؛ یک موتور سوار بود. سرش را هی برمی‌گرداند سمتم؛ سیاهپوست بود. از گیجی که در آمدم، دست‌های کسی را دور کمرم حس کردم؛ از خیابان که رد شدم رهایم کرد. 


۲۷ ژانویه   ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۲۷ ژانویه ۱۴ ، ۲۰:۵۹
۲۳ دسامبر۱۴:۱۵



دوست ندارم با مرد‌های عرب* ِ توی بازارچه‌ی محله هم کلام شوم. تقریبا همه‌شان پررو هستند. راحت شوخی می‌کنند. محرم نامحرم حالی‌شان نمی‌شود. از این حیث هم حساس نباشی، بی ادبی کلامشان با یک خانم آدم را منزجر می‌کند. نوع حرف زدنشان مثل این پسرهایی است که سرکوچه می‌ایستند و پاتوق دارند؛ یک طوری لاتی. بقیه‌ پولت را هم که می‌خواهند پس بدهند دستشان را می‌کشند توی دستت. چیزی که آدم را دیوانه می‌کند و دلش می‌خواهد مشتش را بخواباند توی دهانشان**. با اغلب زنان عرب که ‌می‌آیند خرید خوش و بش می‌کنند؛ چه بدون حجاب باشند چه با حجاب***. آن‌ها هم گرم می‌گیرند؛ هیچ کس بدش نمی‌آید؛ نه مردها، نه زن‌ها.

.

.

*. تونس، مراکش، الجزایر.

**. این حال شامل همه‌ی مردهای دنیا می‌شود؛ ملیت نمی‌شناسد.

***. این " اغلب" یعنی اغلب، یعنی همه نه!

 

دوشنبه،۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.


النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۱۴:۱۵
۲۳ دسامبر۱۳:۵۴


 وقتی از عرب‌ها* خرید می‌کنم، شروع می‌کنند به عربی حرف زدن؛ من هم اگر بفهمم چه می‌گویند، دوست دارم نفهمم! می‌گویم: « عربی نمی‌فهمم». بعضی‌هایشان ترش می‌کنند. فکر می‌کنند از این عرب‌هایی هستم که متولد اینجاست و زبان مادری بلد نیست. سریع اضافه می‌کنم: «عرب نیستم

دنبالش را می‌گیرند می‌گویند: « ترک؟ و...». می‌گویم: «نه! ایران». گُل از گُلشان می‌شکفد، دهانشان به لبخند باز می‌شود و دندان‌هایشان جمیعاً توی کادر صورتشان صف می‌کشند. کشیده می‌گویند: «هـــــــــــــــــا، اح‌مـــــــــــــــدی نجــــــــــــــــــــات». "ح" احمدی را همین طور جدا می‌کنند، با غلظت و تاکید از توی حلقشان خارجش می‌کنند. و این "احمدی نجات" برای این‌ها یعنی خیلی چیزها.

.

.

*  این‌ها عرب‌های شمال آفریقا هستند که از محبت عمیق فرانوسی‌ها نسبت به کشورشان بی نصیب نمانده‌اند!

 .

یک‌شنبه ۲۲ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۱۳:۵۴