.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۶ دسامبر۲۰:۱۳


روز شنبه بود. وقتی رسیدم، میزهای مستطیلی را به هم نزدیک کرده و یک مستطیل تشکیل داده بودند؛ این‌طوری می‌توانستیم دور هم بنشینیم؛ شبیه همان "میزگرد" (مثلاً میز مستطیل! البته صرف نظر از معنای مصطلح واژه‌ی "میزگرد"). بنابراین همه می‌توانستند یکدیگر را ببینند. توی این سمینار قریب به اتفاق مواقع همه خانم هستند؛ مثل آن روز.

اواسط کار، استاد با یکی از دانشجویان مشغول صحبت شد. همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم، تمامی دانشجویان را از زیر نگاهم رد کردم. توجهم به ویژگی مشترک تمامی آن‌ها جلب شد. تمامی خانم‌ها، اگر مویشان بلند بود، بدون گیره یا سنجاق روی شانه‌هایشان ریخته، اگر هم که کوتاه همان طور رهایش کرده بودند. صورت تمامی آن‌ها ساده بود؛ کسی آرایش نداشت. به گردن و گوش هیچ کدام آویزی نبود؛ چه مجرد چه متاهل. فقط سه نفر متاهل ِ جلسه یک حلقه‌ی بسیار ساده توی دستشان بود. لباس همگی کاملا ساده، بدون اینکه  چسبان ِ زننده باشد یا یقه‌اش از یک حدی بازتر؛ یعنی اگر خیلی باز بود، به اندازه‌ی دو سانتی متر از استخوان ترقوه پایین‌تر. در بین این دختر‌ها سه نفر استاد دانشگاه بودند و یکی هم دکترا داشت. این سادگی فقط مخصوص این سمینار نبود. از وقتی وارد دانشگاه شده‌ام جز این نبوده؛ صورت‌ها و لباس‌های دانشجویان دختر ساده‌ بوده است، حالا با جزئیات متفاوت، نه لزوماً همین موارد بالا. 



شنبه ۱۴ ذسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۶ دسامبر ۱۳ ، ۲۰:۱۳
۲۵ دسامبر۲۱:۲۷


توی ایستگاه مترو یک دختر جوان ایستاده بود؛ شاید 20 یا 21 ساله. عبایای بلند ِ کرم شکلاتی ِ گشاد ِ به تن داش و یک روسری ِ روشن تر از رنگ لباسش به سر. کنار وگوشه‌های صورتش را خوب با روسری‌اش پوشانده بود؛ نه چانه‌اش دیده می‌شد، نه تمام پیشانی‌اش. یک طرف روسری را آورده بود طرف دیگر و با سوزن ته گرد رنگی بسته بود، ادامه روسری را خیلی مرتب برده بود پشت سرش و یک سوزن ته گرد دیگر. بلندی آویزهای روسری‌اش تا کمرش می‌رسید. دست‌هایش را توی دست‌کش نخی سپید پنهان کرده بود. 

نگاهش آدم را جذب می‌کرد، و جذبم کرد. از آن نگاه‌هایی که مثل خاله مهربان است. از آن نگاه‌هایی که تویش فرشته دارد و انگار یکی با فانوس تویش ایستاده. رفتم نزدیکش. به هم سلام کردیم و لبخند زدیم. هم مسیر بودیم. ملیتم را پرسید. گفتم ایرانی هستم. گوشی‌اش زنگ خورد، عذرخواهی کرد پاسخ داد. گفت: « همسرم است». مترو رسید، سوار شدیم. واگن خیلی شلوغ بود. ایستگاه بعدی پیاده شد. گفت: « خیلی شلوغ است. مردها مرتب می‌خورن بهم. پیاده می‌شم ». 

.

.

تاریخ: دو سال پیش.

النجم الثاقب | ۲۵ دسامبر ۱۳ ، ۲۱:۲۷
۲۴ دسامبر۰۱:۴۹


از آسانسور که بیرون آمدم، دیدم عطر برنجی که گذاشته بودم پیچیده توی راهرو. و این بار اول بود که ردپای غذا را پشت در خانه‌ام می‌دیدم. یادم آمد یک‌بار در وبلاگ یکی از دوستان خوانده بودم که هوس مرغ بریان کرده و پدرش برایش نخریده است. گفته چشم هزار نفر روی این مرغ‌ها مانده است؛ خوردن ندارد.

داشتم فکر می‌کردم کاش راهی بود که آدم عطر غذا را توی قابلمه خفه می‌کرد. می‌دانم که توی ساختمانم کسی گرسنه نمی‌ماند، ولی شاید گرسنه از راه برسد خانه و دلش برود، آن وقت است که کار آدم پیش خدا تمام است. 

 می‌دانم که این چیزها این‌جا معنی ندارد؛می‌بینم که همیشه بسیاری از ساکنین ساختمان با غذا از بیرون می‌آیند؛ که خیلی وقت‌ها عطر غذایشان هم توی راهرو و آسانسور پیچیده. ولی وقتی تو یک چیزی را می‌دانی حکماً باید به آن عمل کنی؛ البته تا چقدر عمل کنی؛ الله اعلم.

.

.

 دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۴ دسامبر ۱۳ ، ۰۱:۴۹
۲۴ دسامبر۰۱:۳۸

 

توی صف صندوق فروشگاه بودم. نفر جلویی یک خانم سالخورده بود. یک پسر سیاه‌پوست همراهش بود که بارش را روی ریل گذاشت، و بعد هم توی ساک خرید، و برایش برد؛ شاید همسایه‌شان بود؛ نمی‌دانم.

از وقتی پشت سرش ایستادم تا وقتی که کارت بانکش را توی دستگاه کشید و از فروشگاه  بیرون رفت، متصل با خودش حرف می‌زد. شاید هم داشت بلند بلند فکر می‌کرد. چشم تو چشم که شدیم، لحظه‌ای لبخند زد و باز ادامه داد. وقتی خریدم را حساب کردم و رفتم بیرون، داشتند از خیابان رد می‌شدند. هنوز داشت با خودش حرف می‌زد. 

دفعه‌ی اولم نبود که فرانسوی‌های اینطوری می‌دیدم. افرادی که اغلب با صدایی نه بلند نه آرام دارند متصل حرف می‌زنند؛ اغلب هم سر یا دستشان می‌لرزد. می‌دانم از چیست. یعنی حدس می‌زنم و قریب به یقین مطمئنم. ولی جرأت نمی‌کنم بر زبان بیاورم.

.

.

دوشنبه، ساعت ۱۸، هوا توفانی و تاریک است؛ تازه باران آمده.

۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.


النجم الثاقب | ۲۴ دسامبر ۱۳ ، ۰۱:۳۸
۲۴ دسامبر۰۱:۲۶


رفتم اداره‌ی پست. انتهای کوچه خیلی روشن شده بود. به گونه‌ای که به چشم می‌آمد؛ انگار پرده‌های ضخیم پشت پنجره‌های یک خانه را یکی برداشته باشد بشوید. آسمان ِ بالای سر ِ انتهای کوچه خلوت شده بود. درخت‌ها هیچ کدام سَر نداشتند. جایش تازه بود.

.

.

دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۴ دسامبر ۱۳ ، ۰۱:۲۶
۲۳ دسامبر۱۶:۴۰


دیشب بالاخره کار نیمه تمام را تمام کردم. خیلی وقت بود دنبال آدرس الکترونیکی نویسنده‌ای که روی کتابش کار می‌کنم می‌گشتم. هر بار به بهانه‌ی این‌که حالا دیر نمی‌شود پرتش می‌کردم یک گوشه‌ی ذهنم؛ به امان خدا. دو سال پیش با googling در پی نشانی گشته بودم. اما نشد. دست آخر برای یکی از ناشران یکی از کتاب‌هایش Email زدم. جوابی نیامد. من هم بی‌خیال شدم. یکی دو هفته پیش یک ایده جدید به ذهنم رسید؛ چرا پیدایش نکنم و شبیه کاری که او با سوژه‌ها و کتاب‌هایش انجام می‌دهد، انجام ندهم؟ همین باعث شد پرونده خاک خورده را دوباره بکشم بیرون و به جریان بیندازم. غیر از این نگران بودم و هستم که دستم از او کوتاه شود؛ سنش بالاست.

یکی از دوستان فلسطینی‌ام (حدیل) قبلاً گفته بود که آدرس را یکی از دوستانش دارد. بعد ِ هفت یا هشت ماه هنوز خبری نیست. حدیل رفته بود آمریکا و الان هم برای جشن سال نو میلادی باید رام‌الله باشد. توی فیس بوک براش پیغام گذاشتم که هنوز منتظرم. گفت دارد می‌رود رام‌الله و شخصاً به دیدن خانمی که آدرس او را دارد خواهد رفت. خوش‌حال شده بودم. ولی دیشب ایده‌ای که به ذهنم رسیده بود را عملی کردم؛ برای عکاس سوئیسی ِ معروفی (Jean Mohr) که سال‌هاست با او کار می‌کند نوشتم؛ خوشبختانه سایت ِ شخصی داشت و آدرسش هم توی قسمت contact us بود. نوشتم باید هر دویشان را ببینم. اگر در پاریس باشد چه بهتر. ولی باید ببینمشان.  نوشته را که فرستادم ساعت یک نیمه شب بود. صبح که Emailها را نگاه کردم دیدم جواب داده است؛ با مهربانی و حوصله. نوشته بود فعلا برای آمدن به پاریس برنامه‌ای ندارد. 27 مارس می‌رود لندن. قرار است با ادوارد سعید کنفرانس داشته باشند.  آدرس خانه‌شان را توی ژنو گذاشته و نوشته بود اگر رفتم ژنو خوش‌حال می‌شود به خانه‌شان بروم و می‌وانم پیششان بمانم. اضافه کرده است که جان (john) همسرش را از دست داده است و برای همین نه به تلفن پاسخ می‌دهد و نه جواب Email. بنابراین فعلاً باید دست نگه داشت. پایان  Email.

.

.

از این‌که احیاناً نمی‌توانم بروم لندن و توی کنفرانس باشم ناراحتم. اما از این‌که ژان جوابم را داده خوش‌حالم. هر چند نمی‌دانم اگر بداند ایرانی هستم،مسلمان و محجبه باز هم همین طور مهمان نواز خواهد بود یا نه.


 دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.



النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۱۶:۴۰
۲۳ دسامبر۱۴:۱۸

 

آدم، حواسش نباشد، توی تقویم میلادی گم می‌شود. دیگر حواسش نیست کی محرم می‌آید، کی صفر میرود، کی داغ شهادت یک امام تازه می‌شود، کی وقت خنده‌های از ته دل برای سر رسید تاریخ ولادت یک امام می‌شود؛ کلاً سیاه و سپید آدم قاطی می‌شود. و این "کلاً" اصلاً خوب نیست. اصلاً.

.

.

امروز اربعین است. یَا قاضِی ‌َالْحَاجَات.

.

 دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۱۴:۱۸