.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۹۸ مطلب با موضوع «روزا نــ ــــ ـــه» ثبت شده است

۱۲ می۰۰:۰۳



یک طوری سرش را کج می‌کند می‌گوید:

   مامان؟ چقدر بد است آدم برود کشور خودش، اما جایی نداشته باشد، مجبور باشد شب برود هتل بماند.

:

:

بی ربط با زبط: تو فقط بر این وطن قدم بگذار، من خودم خانه‌ات می‌شوم. وطن ِجان من منتظر است...منتظر...


دوازدهم می 

پاریس


النجم الثاقب | ۱۲ می ۱۵ ، ۰۰:۰۳
۰۴ می۰۲:۳۵


 ـ راه افتادی؟

ـ اره. من واگن آخر ِ آخرم. 

آسمان دارد نم نم، باران می‌ریزد روی خلقت. می‌روم انتهای خط. می‌ایستم. سه دقیقه بعد قطار می‌ایستد. سرش مثل لاله‌ی واژگون روی گوشی‌اش افتاده. سر بر نمی‌دارد. یک لحظه با خودم می‌گویم « چرا قرمز پوشیده پس؟» خودم را از لابلای مسافرها می‌کشانم می‌رسانم به صندلی‌اش. هنوز سرش پایین است. 

ـ سلام. (پلاستیک سبز را رها می‌کنم روی زانوهایش.) 

ـ سلام.

ـ کَجِش نکن. خراب می‌شه.

می‌نشینم روبرویش و پلاستیک را می‌کشم توی بغلم. زل می‌زند می‌گوید: « چرا مشکی پوشیدی روز تولد؟! »

انگار توی قلبم اره فرو می‌کنند. زل می‌زنم توی چشم‌هایش. با درد لبخند می‌زنم. یکهو خودش را جمع می‌کند: « آخ. بمیرم. ببخشید.»

ـ اشکال نداره. من هم توی حال و هوای خودم غرق، می‌خواستم بپرسم «تو چرا قرمز پوشیده‌ای؟»

خوب تکیه می‌دهم به صندلی و می‌روم توی فضای تاریک بیرون شیشه. سیزده رجب است. تولد حضرت علی (ع). از صبح دارم هی فکر می‌کنم برایم  شادی و جشن مفهومی ندارد. توی حال و هوایی هستم که نیاز فیزیکی دارد توی سرش می‌کوبد. پس وقتی نیست و تو به دیدنش نیاز داری،  وقتی نیست که این و آن حیا کنند، وقتی نیست برای ما مردم خیره سر این دنیا پدری کند، وقتی یک جایی از توی روح من می‌سوزد از این همه ظلم، از این همه عطش برای نقطه گذاشتن در انتهای ظلم و به دار کشیدنش. غمگینم. نمی‌توانم شاد باشم؛ از ندیدن و نداشتن این آدم خیلی خیلی بزرگ که لوحی است از تصویر خدایی که اسمش "بی‌تاست" دردمندم.

***

زنگ زدم زینب:

ـ اینا خرما گردو دوست دارن؟

ـ آره.

ولی مامان می‌گوید:  

ـ خودت ُ اذیت نکن مامان جان. همون خرما خوبه

ـ نامردی است هیچ کاری نکنم. خیلی دوستم داشت. داشت که دیشب اومد گفت کجا رفته. نداشت؟

 لباس پوشیدم رفتم دو بسته خرما و یک بسته پودر نارگیل خریدم. شُستمشان. ریختمشان توی سبد آبشان خشک شود. با جاقو از پهلو شکافتمشان. هسته‌شان را در آوردم و توی دلشان گردو گذاشتم. با وسواس توی یک ظرف فیروزه‌ای ِ شبیه گل، مثل نگین‌های انار دانه دانه چیدمشان.  رویشان پودر نارگیل ریختم. سلیفن کشیدم و گذاشتم روی میز. آخرش از بالا که نگاه کردم شده بودند مثل نمازگزارهایی که دور کعبه به نماز می‌ایستند؛ قامت بسته‌اند و رفته‌اند سجده، بلند نمی‌شوند. 

مانتوی مشکلی‌ام را می‌پوشم. دستم به رنگ نمی‌رود. دلم به مشکلی آرام است. برای این‌که سر تا پا شب نشوم، جلب توجه نکنم، شادی دیگران را خراب نکنم، روسری مشکی ترکمنم را سرمی‌کنم که تویش باغچه رزهای کوچک قرمز است. ریشه‌های روسری مثل بید می‌آیند خودشان را برسانند به زمین. آخرش دیدم آنها در خط این چیزها نیستند. 

***

وقتی می‌رسیم، ظرف فیروزه‌ای را می‌گذارم روی میز. نماز مغرب دارد تمام می‌شود. قامت می‌بندم. سلام می‌دهم. خانمی آب و خرما می‌دهد؛ برخی روزه‌اند. 

ـ زینب؟ پاشم خرما رو بدم؟ 

ـ آره پاشو.

ـ چطوری بگم فاتحه بخونن. عجیب نیست براشون؟

ـ نه صبر کن الان می‌گم.

پاشد رفت توی گوش خانم جلویی یک چیزهایی گفت. خانم بلند شد رفت یکی از مردها را صدا زد یک چیزهایی یا همان چیزها را گفت. نماز دوم را بستیم سلام دادیم. آن آقا بلند شد راهش را باز کرد. فهمیدم دارد می‌رود سمت بلندگو. نفسم به شماره افتاده بود. 

ـ خواهران و برادران برای عزیز خواهر فلانی یک فاتحه بخوانید. 

یکی از خانم‌ها می‌آید بغلم می‌کند، صورتم را می‌بوسد و می‌گوید: «خداوند بیامرزدش عزیزم. خدا صبر بده بهت تشکر می‌کنم...

و من، عزادارم.

طی ماه گذشته دو نفر از عزیزانم را از دست داده‌ام. یکی هنوز لباس عروسی هم به تن نکرده بود و دیگری منتظر سپیدی لباس رفتن. اینجا ساعت نزدیک پنج صبح است و تا چهار ساعت دیگر مامان طوبی مرا می‌سپارند به خاک. پریشب آمد توی خوابم و فهماند رفته است. چادر نماز و مقنعه سپید سرش بود. گفت: «...جان می‌بری‌ام حرم (امام رضا) ؟»  

و من با چادری مشکی، مثل دختر بچه‌هایی که بدون روسری یک کش چادر انداخته‌اند پشت سرشان و توی صحن حرم می‌دوند، توی قسمت زن‌ها می‌دویدم. صبح که بیدار شدم فهمیدم یک چیزی شده. زدم زیر گریه: « بی‌تا؟ من الان طاقت ندارم. نیلوفر تازه داغ گذاشته دلم. جان من الان نه.»

تماس گرفتم مامان. صدایش عادی نبود. بابا گفت بگذار روی آیفن. آمد جلو. کمی حرف زد. بعد گفت: « بابا من دارم می‌رم ایران امشب». پا شدم راست وسط اتاق ایستادم. 

ـ چرا؟ بابایی؟ مامان طوبی؟

نشد حرف بزند. نوحه سرایی کردم که چه خوابی دیدم. بابا ساکت بود. مظلوم بود. داشت بی صدا درد می‌کشید. چند سال بود برگشته بود ایران جم نخورده بود که مبادا در نبودش مامان طوبی برود. همین که رفته بود...مامان طوبی هم چادر نماز سرکرده ، هوس حرم رفتن کرده بود؛ بدون عصا، بدون کمک. هعی خدای آسمانها. هعی...بنازم حکمتت را...

نگران بابا بودم. خیلی تودار است. خیلی صبور است. پدرش را هم همین‌طوری از دست داد. هر دو بار هم خواهش کرده بود جسمشان را به خاک ندهند تا برسد ایران. و این‌بار حدود 24 ساعت توی راه بود. سیزده ساعت توی ترانزیت...و خدا می‌داند عزادار توی هواپیما چه زجری می‌کشد تا برسد. خدا می‌داند چند بار روحش از بدنش جدا می‌شود تا برسد. 

زنگ زدم ایران به دخترهای مامان طوبی که مراقب بابایی من باشید. نه دخترش هست که تکیه‌گاهش بشود، نه همسرش که دلداری‌اش بدهد، نه پسرش که زیر شانه‌هایش را بگیرد. هعی خدا. امان از دخترهای بابایی. امان از دخترهایی بابایی...مثل رقیه (ع)... مثل رقیه بنت حسین (ع)...

 ***

به دختر کوچک مامان طوبی با استیصال گفتم: « می‌رید دنبال بابایی من فرودگاه؟» با مهربانی گفت: « آره دختر مهربون. نگران بابات نباش. راست می‌گن دخترا بابایی‌اند.» لب می‌گزم. بغضم را سفت می‌چسبم و توی دلم می‌گویم: «این دفعه فرق دارد. بابایم مامانی‌اش را از دست داده. عزادار است. پسر ته تغاری مامان طوبی عزادار است.» 

هواپیما که نشست زنگ زدم به مبایلش. 

ـ دختر خواب نداری؟ بگیر بخواب

ـ وقت برای خواب هم هست. اومدن دنبالتون؟

ـ نمی‌دونم. نیومده باشن تاکسی می‌گیرم می‌رم.

قطع می‌کنم. زنگ می‌زنم دختر کوچک مامان طوبی. جواب نمی‌دهد. کمی بعد روی وایبرم پیام می‌دهد. پرواز بابا نشست. کمی بعدتر می‌نویسد: بابا اومدن عمه جون. 

پر در می‌آورم. از ته دلم دعایشان می‌کنم. تماس می‌گیرم تشکر می‌کنم.

***

الان که باز دارم می‌نویسم، مامان طوبی را به خاک سپرده‌اند. و این‌که چطوری آدم می‌تواند روی عزیزش خاک بریزد، اصلا عزیز آدم می‌فهمد که دارند رویش خاک می‌ریزند دارد دیوانه‌ام می‌کند. زنگ می‌زنم بابا.

ـ تموم شد دیگه؟

ـ آره.

ـ آوردنش خونه، روشُ زدین کنار ببینین؟

ـ آره. (با یک مظلومیتی گفت) خوابیده بود. خوابیده بود.

ـ شما گذاشتینش تو خاک؟

ـ نه.

***

روی ترحیم نوشتی که دختر پسرهای مامان طوبی داده بودند چاپ کنند نوشته بود « هرگزم نقش تو...». سراج خوانده. از دیشب دارم مرتب گوش می‌دهم. حالا، درد مامان طوبی یک روزی ساکت می‌شود، مثل درد مامان طاهره. ولی درد نیلوفر هرگز. از شبی که نصفه شب فهمیدم رفته تا جایی که یادم بوده است، هر شب، یک شمع به نامش روشن کرده‌ام؛ تا صبح می‌سوزد و دم دم‌های اذان خاموش می‌شود. نیلوفرم مظلومانه و ظالمانه شـ ــهــ ــیـ ـد شد...


هرگـزم نـقـش تـــو از لوح دل و جان نــرود

هرگز از یــاد مـن آن سـرو خـرامـان نــــرود

در ازل بـست دلـم بـا سـر زلفـت پـیــونـــد

تا ابـد سـر نـکـشد وز سـر پـیـمـان نــــرود

هرچه جز بارغمت بر‌دل مسکیـن من‌است

بـرود از دل مـن ، وز دل مـن آن نــــــــــرود

آنچنان مهر تـو أم در دل و جان جای گرفت

که اگـر سـر بـرود ، از دل و از جــان نــرود

گر رود از پـی خوبـان دل من مـعـذور است

درد دارد ، چـه کـنـد کــز پـی درمـان نــرود

هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل بـه خوبـان نـدهـد ، وز پـی آنـان نــرود

"حافظ"


پ.ن: حالم واقعا بد است. فکر میکنم اگر ایران بودم نمی‌گذاشتم به خاک بسپارندش. 


پانزده رجب

پاریس

النجم الثاقب | ۰۴ می ۱۵ ، ۰۲:۳۵
۰۸ مارس۰۱:۴۶



 
قسمت دوم "شارلی ابدو" را نوشته‌ام؛ یعنی تقریبا نوشته‌ام. دو هفته پیش شاید. یعنی این‌طور یادم می‌آید. یادم رفته بود مطلب در حال تکمیل شدن است و ذخیره نشده است. سیم لپ تاپ پاپیچ پایم شد و خاموش شد. در نتیجه مطلب از بین رفت. فعلا هم حس و حوصله‌ای برای ویرایش و تکمیل قسمت دوم نیست. فلذا بماند برای آن بعدا که خدا می‌داند کی حوصله قدم سر چشم ما بگذارد. (این تکه را بار دوم است می‌نویسم؛ لپ تاپم دوباره خاموش شد).

 

اتفاقی که نه، سر ِ ماجرای تمدید کارت اقامت، از طریق یکی از دوستان الجزایری‌ام فهمیدم دانشگاهمان دفتری برای خارجیان دارد. یک‌بار بیشتر حضوری نرفتم آن‌جا. آن‌قدر جایش پیچ در پیچ بود که گفتم حتما عمدا آن پشت مُشت‌ها قایمش کرده‌اند که تنبل‌هایی مثل من از خیرش بگذرند. سر همین کارت اقامت با مسئولش با Email در تماس بودم . و از همین طریق بود که مرا عضو گروه دانشجویان خارجی کرد. از آن به بعد هر یک ماه یک‌بار که قرار بازدیدی چیزی هست دعوت‌نامه برایم می‌آید. امروز رفتیم موزه‌ی روبروی ایفل. ساعت یازده ظهر قرار داشتیم. وقتی رسیدم یکی از دوستانم را از دور شناختم. فکر نمی‌کردم او را آن‌جا ببینم؛ خارجی نبود.

خیلی وقت بود ندیده بودمش. مثل همیشه یک پالتویقرمز کوتاه با یک شلوار مشکی پوشیده بود. موهایش هم همان پسرانه‌ی کوتاه. مشکی  ـ سفید ریشه‌‌ها، در قسمت رنگ کرده‌ی پایین موهایش توی ذوق می‌زد. رفتم جلو. سلام کردم. دو نفر کنارش ایستاده بودند؛ هر دو عرب (بعدا فهمیدم الجزائری هستند). یکی‌شان شال سرش بود؛ مدل عربی پیچیده بود دور سرش؛ مثل باندپیچی سر مصدومین توی کارتون‌ها.  آن یکی حجاب نداشت. دوستم آن دو نفر را معرفی کرد و بعد هم مرا. بعد اضافه کرد: «او ایرانی است». (نامردها دارند شوفاژها را خاموش می‌کنند! شوفاژم تقریبا سرد است. لرز کرده‌ام. مئل دزدها رفته‌ام زیر پتو دارم تایپ می‌کنم. قدر آن بخاری‌هایی که شعله‌اش را تا سقف بالا می‌کشید، یا آن شوفا‌ژهایی که از داغی‌اش سیب زمینی آتشی درست می‌شود را بدانید!)

خانم با حجاب رو کرد به من یک جمله‌ای عربی گفت : «ع...ح...ق...ع...ه». نفهمیدم! هیچ نفهمیدم.  حرصم گرفت. حرصم را کنترل کردم لبخند زدم: « عربی نمی‌فهمم ». بعد رو کردم به دوستم گفتم: «نمی‌دانم چرا همه فکر می‌کنند هر که روسری سرش است عرب است!». خانم محجبه مرا "تو" خطاب کرد و شروع کرد:

ـ چرا عربی نمی‌فهمی؟

ـ چون عرب نیستم. فارس هستم. زبانم فارسی است.

ـ مگر نماز نمی‌خوانی؟ قرآن نمی‌خوانی؟ این‌ها به زبان عربی است.

ـ هم نماز می‌خوانم هم قرآن. معنایش را هم می‌فهمم. ولی این به این معنا نیست که عربی محاوره را بفهمم و بتوانم صحبت کنم! (لجم در آمده بود از دستش).

این دفعه چندم بود که یک عرب این حرف را خطاب به من می‌زد. دوستم هم ناراحت شد. به آن خانم گفت: « این‌ها که از اول مسلمان نبودند! بعدا مسلمان شدند. زبان خودشان را دارند. اینها پارسی هستند. زبان عربی قرآن مُرده است. تو چرا این‌قدر دگمی؟! مسلمانان اندونزی را ببین مثلا. یا مالزی. نماز می‌خوانند قرآن هم می‌خوانند. ولی نمی‌توانند صحبت کنند داشت از من دفاع می‌کرد، ولی این تکه حرفش را قول نداشتم که "زبان قرآن مرده است"؛  باور دارم هر آن‌چه الهی باشد نامیراست و روحانی.

خانم محجبه دوباره حرفش را تکرار کرد. اما با نفرت و انزجار. داشت می‌آمد توی صورتم. از حرکاتش عصبی شده بودم . آن یکی خانم گفت: « من یک فیلم ایرانی دیدم. یک سری واژه‌های شما عربی است». بلد نیستم حاضر جواب باشم و در همان لحظه جوابی به جا بدهم که  فرد مقابل را آچمز کند. فقط به ذهنم رسید مثال بزنم شاید بفهمند دست بردارند: « بین زبان فرانسه و انگلیسی هم کلمه مشترک زیاد است. ولی شما می‌توانید انگلیسی حرف بزنید؟ هرگز!»

آن خانم محجبه دیگر تهاجمی شده بود. یکبار دیگر حرف‌هایش را تکرار کرد و خیز برداشت سمتم و  گفت: «تو باید عربی یاد بگیری و حرف بزنی؛ چون مسلمانی و زبان قرآن است. اگر نه برای چه آن روسری روی سرت است؟!». جا خوردم. مغزم سوت کشید از این حرف. از این جهل مرکب. گفتم: «عذر می‌خوام که روسری سرم است. شما ببخشید!» دوستم به هر ترتیبی بود ساکتش کرد. دیگر هیچ چیز یادم نمی‌آید. فقط دیدم از پیش ما رفت. دیگر هیچی هم نگفتم. شروع کردم از درس و دانشگاه گفتن. تا آخر هم سعی کردم نادیده بگیرمش. انگار نه انگار که چنین بحثی شده، چنین حرفی زده. سعی کردم آرام بمانم و حواسم به حرف‌های راهنما باشد. آخر بازدید موزه با دوستم و آن خانم تنها شدیم. شنیدم دارند راجع به آن بحثی که شد حرف می‌زنند. ناراحت بودند از رفتار و حرف‌های آن خانم عرب با حجاب

ـ او با همه بد رفتاری می‌کند.  داشت می‌گفت "دیدن این مجسمه‌ها حرام است".

پرسیدم: «دانشجو است؟»

ـ بله. دکترا!

ـ چی؟! دکترا؟!

دوستم با حالت مسخره، سرش را رو به آسمان گرفت گفت: « آن هم "فلسفه اخلاق". من به خدا اعتقاد ندارم. به دین اعتقاد ندارم. ولی او حق نداشت به تو این‌طور تعرض کند و پرخاش نماید. یعنی چه روسری سرت نکن؟! اصلا برای چه پا شده آمده فرانسه دکترا بخواند؟ «

کمی حرف زدم. بعد دیگر رها کردم. حوصله نداشتم. خسته‌ام می‌کرد. در واقع از  مغز کوچک کسانی که فکر می‌کنند هر که روسری سرش است عرب است، و باید عربی بداند خسته‌ام؛ ان هم فقط به دلیل این‌که خواندن نماز و کتاب آسمانی‌ دین اسلام به زبان عربی است . از این فکر نکردنشان، از این کپک زده بودن و بسته بودن و تهی بودن فکرشان حقیقتا خسته‌ام. از این‌که توی مغازه‌ای بروم و آخرش به زبان خودشان جوابم را بدهند و تکرار "عربی نمی‌فهمم" خسته‌ام. حوصله‌ام اصلا سر رفته. دادم در آمده. نه فقط به این دلیل، به دلایل دیگر  که بعدا راجع به  آن مفصل خواهم  نوشت. ولی... بلانسبت آدم‌های خوبشان، زمان و مکان و امکانات هیچ تاثیری روی عرب‌های ساکن فرانسه نداشته است؛ روی اینها که زمانی به عنوان مستعمره زیر مشت و لگد پوتین‌ها و اسلحه‌های فرانسوی‌ها بوده‌اند،  و امروز "Naturalise" شده و با پاسپورت فرانسوی هم وطن فرانسوی‌ها شده‌اند. و امروز یک نمونه‌ی  دیگر از فاجعه‌ را دیدم ؛  فکر کنید یک دانشجوی دکترا که استاد دانشگاه هم هست چنین افکاری دارد. خب این آدممی‌خواهد چه کس را  تربیت کند؟! دانش + جو را؟ خب آدم بی تربیت بماند بهتر است!

اصلا امروز شکست فلسفی ـ آکادمیک ـ فقهی خوردم. ربطی به نژاد و مذهب این خانم هم ندارد. ربط به آن "دانشجو"ی "دکترا" بودن دارد: تحصیل علم، لزوما جهل را از بین نمی‌برد . و این "علم"،  روی ترکیبات فکر و مغز یک آدم نادان تاثیر مثبتی که ندارد هیچ، در آخر هم واکنشی صورت نمی‌گیرد؛ مواد اولیه دست نخورده باقی می‌مانند! حالا فکر کنید فردی غیر مسلمان اسلام را با من ِ مسلمان ِ اسمی و جاهل بشناسد که از قضا افکار وهابی سلفی هم دارد

***                                        

برگشتم خانه، پدرم می‌گوید: موزه خوب بود بابا ؟

می‌گویم:  Une femme arabo- fasciste  m'a agressée papa

:

:

:

بی ربط با ربط: بخوان کتاب مرا/ به دینی که منم/ ای عشق...بسم الله.



هفت مارس 

پاریس


النجم الثاقب | ۰۸ مارس ۱۵ ، ۰۱:۴۶
۱۱ فوریه۰۲:۰۱

قسمت یک:


زمان: هفت ژانویه مصادف با هفده دی نود وسه.


ـ توی پاریس تیر اندازی شده!

ـ چی شده؟!

ـ ریختن "شارلی ابدو"، دوازده نفر رو کُشتن! بزن ببین اخبار رو. مسلمون های احمق بودن.

دکمه‌ی سوییچ کامپبوتر را می‌زنم. روی "فایرفاکس" دو بار کلیک می‌کنم. توی نوار آدرس با احتیاط تایپ می‌کنم "yahoo.fr". کلی پلیس سورمه‌ای می‌ریزد توی صفحه‌ی مانیتور. آمبولانس/ برانکارد/ نوار سپید قرمز و...دست راستم روی ماوس می‌خشکد. ان یکی دستم دهانم را بغل می‌کند. تصویر هیچ جنازه‌ای نیست اما. حتی نشان خون.

تا به حال اسم "شارلی ابدو" را نشنیده بودم. وقتی دوستم اسمش را تکرار می‌کرد فکر می‌کردم اسم محله‌ای چیزی است. یک رعشه‌ی خفیف، یک ترس سرد سوز دار توی تنم نشست؛ مثل همان سوز سر صبح. این ترس نو بود. تازگی داشت. برای من که به خودم یاد داده بودم نباید بترسم ، تربیتش کرده بودم که نترسد تازگی داشت. ساعت گوشه‌ی مانیتور دو و سی و پنج دقیقه عصر را نشان می‌داد. تا وقتن رفتن دو ساعت و نیم دیگر مانده بود. از ساعت رفتن به خانه می‌ترسیدم. نمی‌دانستم آن بیرون چه خبر است. مردم چه حالی دارند. و وقتی یک نفر محجبه مثل مرا ببینند چه واکنشی خواهند داشت؟! تنفر؟! ناسزا؟! داد و بیداد؟! کتک؟! بی اختیار دلم خواست تمام عرب‌های توی فرانسه را بزنم داغان کنم.

بالاخره ساعت برگشتن رسید. با تردید راهم را کشیدم رفتم سمت مترو. سعی کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم. زیرچشمی مردم را می‌پاییدم. ظاهر مردم آرام بود. ولی اضطراب هوا را حس می‌کردم که می‌آمد دستش را می‌اندخت دور گردنم، می‌خواست با همان روسری خفه‌ام کند. صدای حضور آتش نامرئی که داشت می‌سوخت و می‌سوزاند را می‌شنیدم. سعی کردم مهربانی‌ام را به مسافران نشان دهم؛ با کنار رفتن، با تعارف جا، با نگاه توی چشم‌هایشان و لبخند زدن. دلم می‌خواست یک طوری بگویم اسلام سبعیت و وحشی‌گری و ادم کشی را حرام می‌داند و کاش می‌توانستم حرام را معنا کنم؛ که حرام که بگویی یعنی هیچ راهی ندارد و حسابت با خود خداست و نه حتی معصوم. دلم می‌خواست بگوید ما بد نیستیم. بد تصویرمان کردند و یا اگر بد هستیم انتخاب خودمان است و ربطی به دینمان ندارد. و این شامل همه‌ی ادیان است حتی لائیسیته که می‌گویند دین نیست ولی هست! در آن لحظات هر حقی به آن‌ها می‌دادم. چه تقصیری دارند. تصویری که از اسلام و مسلمان بهشان تزریق شده، می‌شود و خواهد شد افراطی گری و آدم کشی و خون ریزی است. تصویری که به اسم (با سکون میم بخوانید) مسلمانان آدم کش نشان داده‌اند سبعیت و نفرت است؛مثل وهابی‌ها، سلفی‌ها، تکفیری‌ها، داعشی‌ها، القائده‌ای ها و هزار تا "ها"ی کوفتی کثیف دیگر. پس، تقصیری ندارند. (بماند که آدم در این دنیای امروزی هزاران راه برای مطالعه و تحقیق و دریافتن دارد).

مسیر مترو بالاخره تمام شد و رسیدم خانه. خانه؛ یک جای امن؛ بدون ترس و دلهره و اضطراب.

حالا نوبت تذکر‌های تلفنی و حضوری و نوشتاری شد. " نرو بیرون/ یک مدتی روسری سر نکن کلاه بذار/ مراقب باش/ بشین/ نشین/ بیا/ نیا..." توی حرف‌هایی که می‌شنیدم خودم را گم می‌کردم، باورهایم را، اعتقاداتم را، محکم نبودنم را. نمی‌دانستم تکلیفم چیست؟ انتخابم.  راهم. شهادتینم. یک چیزی که مشخص کند مسلمانم، مومنم به حجاب، به باور حجاب، به اعتقاد به حجاب. به زمزمه‌ی مطهر.

نمی‌دانم. "من" یک من ِ متحد مومن معتقد محکم نبود که زیر تهدید جدی ماشه بگوید «من یک زن مسلمانم و به دستور خداوند مبنی بر پوشاندن موهایم از نامحرم مومنم.» این صدا، این زن محکم درون من خط خطی شده بود؛ مثل نوارهای ویدوئی که وسط پخش گیر می‌کند، و روند و جریان نمایش را واجب الفاتحه می‌کند. شما هم فعلا یک صلوات بفرستید و چون جهان،  زرد ِ بی تاب یک منجی است، یک"و عجل فرجهم" به آخرش اضافه و غرّا ختمش کنید تا بعدا برسیم به "آن" بعدش. باریکلا!


بی ربط با ربط: آهای دخترک روسری آبی/ خدای تو منم ُ دو چشمانم.

                     من مسلمانم/ اشهد ان لا ... دو چشمانت.

:

:

ادام‌ــــه دآر...د.

:

:


النجم الثاقب | ۱۱ فوریه ۱۵ ، ۰۲:۰۱
۳۱ دسامبر۲۳:۳۳



یکی دو ساعتی از تاریک شدن هوا می‌گذشت. بانک هم یک ساعت قبل بسته بود. تردید داشتم بروم پولی که توی کیفم داشتم را بگذارم توی حساب یا نه؛ رگه‌های کمرنگ اضطراب سایه‌ی "نه نرو" را روی سرم کشیده بود. بالاخره راهم را کج کردم و رفتم. توی راهروی باریک فقط یک نفر بود. داشت روی پیش‌خوان جلوی در با خودکار ور می‌رفت. سریع رد شدم و روبروی یکی از دستگاه‌ها ایستادم . دور و برم را نگاه کردم و سریع پول را به دستگاه سپردم. در باز شد و مرد دیگری وارد باریکه شد. دکمه را زدم؛ کارتم بیرون آمد. نفس راحتی کشیدم و گذاشتمش توی کیفم. همین که خواستم راهم را بکشم بروم سمت در که همان مردی که داشت با خودکار بازی می‌کرد آمد سمتم. سیاه پوست بود. یک کلاه بافتنی مشکی توی سرش کشیده بود. با لهجه شروع کرد به فرانسوی حرف زدن. تمام "ق"ها را "ر" می‌گفت:


ـ مادام، من چطوری تو دستگاه پول بذارم؟

جا خوردم. مردد شدم.

ـ کارت رو بدید دستگاه. کد رو بزنید. "موارد دیگر" را انتخاب کنید. "سپرده گذاری". بعد مقدار پول را تایپ کنید. محفظه باز می‌شود؛ پول را بدهید دستگاه. پول را که بشمارد تمام است.

انگار خوب متوجه نشده باشد یا بترسید پولش را جای دیگری بگذارد  با همان لهجه سخت گفت:

ـ اولین بارم است. می‌شود کمکم کنید؟

میخ شدم. با خودم گفتم: «خدایا چطور جرئت کرده چنین چیزی بخواهد؟مرا که نمی‌شناسد!» 

ـ بله البته. 

به یک طرف خم شد. دستش را برد توی کاپشن زمستانی‌اش و شروع کرد به پول در آوردن. کمی فاصله گرفتم. که راحت باشد؛ که احساس امنیت کند. بعد آمدم این طرفش که سمت درب بانک بود حائل شدم که اگر خواست اتفاقی بیفتد دیوار باشم. مرتب هم می‌گفتم: «مراقب باشید». سر تا پایش را برانداز کردم. لباسهایش کهنه بودند. داد می‌زدند که صاحب ما "کارگر" است. یک کارگر زحمت‌کش. که پنجاه را رد کرده است و خدا می‌داند دست‌های زمختش چقدر زمختی روزگار به خودش دیده. پول‌ها همه پنجاه یورویی بودند. به دقت و با یک نگاهی خاص شمرد تا شد هزار یورو؛ حتما حقوقش بود. حتما.حتما. و هزار یورو برای یک مرد که باید زندگی راه ببرد هیچی نیست...خدای هم شهادت می‌دهد. خدا هم...


کارتش را گذاشت توی باریکه ورودی دستگاه. رمزش را زد. گزینه "سپرده گذاری" نیامد. 

ـ اِ؟! چرا نیامد پس.

دکمه قطع عملیات را زدم. کارت آمد بیرون. دیدم کارت این بانک نیست. رفتم توی هم. انگار توی زندگی شکست خورده باشم. گفتم:

ـ آقا کارتتان متعلق به این بانک نیست. باید بروید بانک خودتان. (به مغزم فشار آوردم که ببینم این اطراف بانکش هست یا نه. که ببرمش پولش را بگذارد خیالم از خیالش راحت بشود...ولی افسوس)

با همان لبخند و با همان لهجه گفت: « باشه مادام. مرسی.». گفتم: « مراقب باشید. شب بخیر. خدانگهدار». 

خیلی به هم ریختم. خیلی. نگران شده بودم. انگار بچه‌ام ماند توی راه؛ سر کوچه توی سرما و باران. به خدا گفتم: « می‌شود لطفا مراقبش باشی؟ می‌شود یک نفر دیگر را که مطمئن است بگذاری سر راهش؟». آنقدر غرق غصه شده بودم که انگار نه انگار  دارم با خدای دو عالم حرف می‌زنم و نیازی نیست به او توصیه کنی. دیدم دارم به خدا به زبان فرانسه می‌گویم: « هزینه‌اش را می‌دهم. باور کن. یک کاری برایت انجام می‌دهم. تو هم در برابرش پولش را بگذار توی بانک». نمی‌دانم چه شد. اما...می‌گویند...می‌گوییم...می‌گویید خدای این دو عالم از مادر مهربان‌تر است. پس...حل است. ان شاءالله.

:

( داشتم فکر می‌کردم توی بانک دو تا مرد آمدند رفتند و مرد سیاه پوست به هیچ کدام نگفت. یعنی حجابم به او حس امنیت داده که پولش را نمی‌زنم؟ کارش بی نهایت خطرناک بود. بی نهایت...)

:

:

بی ربط با ربط: می‌گذارند به حسابت/ چشم‌هایم/ تهی چشم‌هایت را.

:

  ۲۷  دسامبر ۲۰۱۴




النجم الثاقب | ۳۱ دسامبر ۱۴ ، ۲۳:۳۳
۲۹ دسامبر۲۰:۳۴




این هم کاج ِ معلق ِ برعکس ِ گالری لَ ـ فایِت که به مناسبت سال نو نصب شده است.

می‌گویند طراح و سازنده‌ی این کاج خانوادگی کارشان همین است. الله اعلم.


(یواشکی: دار قالی این دفتر مجازی هم یک ساله شد :) )

دسامبر ۲۰۱۴ پاریس 


(o  l  o)

(     o     )

(    o    )

          

.این هم آدم برفی ما.

النجم الثاقب | ۲۹ دسامبر ۱۴ ، ۲۰:۳۴
۲۳ دسامبر۲۳:۰۹



از درب آسانسور که بیرون می‌‌آیم می‌بینمش. از ته دلش لبخند می‌زند و همان طور که دستش را دور گردنم حلقه می‌کند می‌گوید:

ـ سلام حبیبتی*.

ـ ســــــــــــــــلام. خوبی؟

ـ الحمدالله (ح را غلیظ می‌گوید.) چی شدی؟

ـ سر/ما! (صدایم در نمی‌آید. مرتب هم سرفه می‌کنم.)

کمی حرف می‌زنیم و از هم جدا می‌شویم. یک ساعت بعد یکی مثل جوجه  تق تق زد به درب خانه. در را باز کردم باسماء بود. 

ـ بیا تو...

ـ (بسم الله). 

آمد توی راهرو و گفت: همین جا خوب است. توی دستش یک چیزی بود شبیه سیب مینی عقب افتاده‌ی زیر ماشین رفته. 

ـ این چیه؟

ـ زنجبیل. شیر گرم کن. کمی رنده کن توی شیر. بعد صاف کن بنوش. 

قیافه‌ام مثل همان زنجبیل ننه مرده شد. 

ـ باسماء نمی‌خواد. خوب می‌شه خودش به جان خودم.

ـ بخور. گوش بده. بدنت را ضدعفونی می‌کند؛ میکروب کش قوی‌ای است. 

باسماء که رفت موجود بدترکیب مورد نظر را به منتهی علیه یخچال پرت کردم و یک لحظه خدا را شکر کردم با هم زندگی نمی‌کنیم که گیر بدهد خوردی یا نه. چند هفته گذشت تا خوب شدم. آن موجود هم ماند تا تبدیل به بدترکیب‌ترین موجود شد و بعد هم رفت قاطی زباله‌ها. چند ماه بعد دوباره سرما خوردم. بد سرما خوردم. اسم "سرما خوردگی" برای بیماری مذکور خیلی خیلی کوچک بود. مثل مورچه در برابر دایناسور. این بار هم باسماء یک زنجبیل بی ریخت گرفت دستش، آمد دم در خانه. (باسماء تو کار دیگری بلد نیستی؟ مثلا شکلاتی، شیرینی‌ای کمپوتی چیزی!) دوباره همان بلا را سر زنجبیل محترم در آوردم. یکی از شب‌ها از حال بد و تب و لرز شدید و دردهای فیل‌کش یاد زنجبیل بی‌نوا که مورد بی محبتی‌ام واقع شده بود افتادم. کشان کشان رفتم سراغ یخچال. شیر داغ کردم، کمی زنجبیل رنده و صاف کردم. چند روز صبح و شب خودم را بستم به همین معجون. مثل CPR بود برای یک نیمه جان یا یکی که تازه قلبش ایستاده. سرپا شدم. مثل گلی که پژمرده شده؛ حالا آب و آفتاب دیده دیگر تن و قامتش خم نیست. حالا هر که سرما می‌خورد می‌روم توی نقش "باسماء" که «زنجبیل بگیر رنده کن توی شیر داغ،صاف کن بخور. اینــــــقدر خــــــــــــــــــــوبه!». حالا غرض از نوشتن این چند خط تجویز و پیشنهاد به شما بود. سرما خورده نخورده بنوشید. میکروب کش خوبی است. عرب‌ها خوب می‌دانند چه بخورند چه نخورند. البته اگر حساسیت ندارید و بعد خوردنش توی راه تنفسی‌تان کهیر نمی‌زنید!

:

:

*: عزیزم

:

بی ربط با ربط: درمانند تب این بی‌تابی‌ها را / تاب محبت توی دست‌هایت...باز کن مشتت را...باز کن.

:

تاریخ: روزی روزگاری!



النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۴ ، ۲۳:۰۹