.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۵۳ مطلب با موضوع «مــ ــ ــ ــردم» ثبت شده است

۰۳ سپتامبر۰۲:۳۷


قطار به ایستگاه که رسید مسافران یکدیگر را جابجا کردند تا به درب برسند و خارج شوند. وقتی توی یک ظرف بیشتر از معمول چیزی باشد، وقتی بخواهی با قاشقی چیزی همش بزنی امکان ندارد چیزی، حتی ذره‌ای بیرون نریزد. خانم فرانسوی جلوی همسرش ایستاده بود. وقتی خواست پیاده شود خود به یک پسر سیاه‌پوست که توهم آفتاب داشت و عینک سیاه ِ سیاه به چشمش بود. نمی‌دانم درست چه شد که دیدم درگیری لفظی پیدا کردند. پسرک خیز برداشت سمت خانم که جواب بدهد، همسر خانم یقه‌ی پسرک را گرفت و نگهش داشت. همین حرکت لازم بود تا پسرک برآشوبد و اعتراض کند: "یقه‌ام را چرا گرفتی؟" خانم هم برای حمایت از همسرش وارد واگن شد و دستش را گذاشت تخت سینه‌ی پسرک و محکم هلش داد؛ انگار که بخواهی تاب را. دعوا شد. زدند. مشت مرد فرانسوی آمد سمت من و نشست توی معده‌ام؛ چنگ دست‌های پسرک سیاه‌پوست هم از طرف دیگر روی دستم. آن وسط گیر کرده بودم. راهی نبود برای پرهیز و فاصله گرفتن. بعد هم هل داده شدم بیرون واگن.  از یک طرف دستم می‌سوخت، و از طرف دیگر دردی پیچید که...مشت مردانه هم بد چیزی نیست برای خودش ماشاءالله! چراغ بسته شدن درب مترو روشن شد؛ بوق به صدا در آمد. خانم و آقا سریع پیاده شدند. آقا توی یک حرکت تند دستش را دراز کرد سمتم که "مادام ببخشید". مبهوت بودم. جوابی ندادم. یعنی نتوانستم بدهم. مشت را که خورده بودم و دردش هم داشت برای خودش دور می‌زد، دیگر چه باید می‌گفتم؟ پسرک خیز برداشت بیاید بیرون حسابشان را برسد که مردم مانع شدند و در بسته شد. نه من توانستم دوباره سوار شوم نه پسرک توانست پیاده شود. من ماندم برای متروی بعدی و او رفت ایستگاه بعد پیاده شود با متروی خلافش برگردد به ایستگاهی که مرا قربانی کرد.


بی ربط با ربط: "رفتن"ات مشت مردانه/ چنگ می‌زنند نفس‌هایم را...


اوت دوهزار و چهارده

پاریس

النجم الثاقب | ۰۳ سپتامبر ۱۴ ، ۰۲:۳۷
۲۴ آگوست۰۹:۳۴

  ـ  فردا چهلم پدرم است.

  ـ  (لرزیدم...ناتوان گفتم:) تسلیت می‌گویم. نمی‌خواهید بروید ایران؟

  ـ (با بی قیدی و بی خیالی شانه‌هایش را انداخت بالا گفت:) نه...نمی‌خواهم بروم...

  بعد هم فهمیدم از سال 84 اصلا ایران نرفته است.

 :

شوکه شدم...ماندم...

عاجز شدم؛ از همه چیز...از نفس کشیدن...از پلک زدن...از فهمیدن...از تکان خوردن...دوست داشتم از جلوی چشمانم دور بشود؛ تصویر و صدایش را هم از جلوی چشمان و توی ذهنم بردارد گم و گور شود...

و من، از خدا می‌خواهم اگر قرار است ماندنم این‌جا همین بلا را سرم بیاورد که فردایی زبانم لال...ربانم لال...زبانم لال...همین حالا نفسم را بگیرد و نگذارد به ساعت دیگر برسد و برسم...ای خدا...پناه می‌برم از خودم به تو...از خود ِ خودم به تو...به تو...به تو... وإنی أعوذُ بالله أن أکون فی نفسی عظیماً وعندَ الله صغیراً...

:

بی ربط با ربط: منُ تو رو/ یه سنگ قبر جدا کرد/جدا کرد/ جدا کرد...

بیست و یک اوت


النجم الثاقب | ۲۴ آگوست ۱۴ ، ۰۹:۳۴
۰۱ آگوست۰۰:۵۷


نگاهم سرگردان ِ پیدا کردن مغازه‌ای بود که دوستم نشانی داده بود. بنابراین خیلی با خودم نبودم. رسیدم به یک کوچه‌ی باریک که سرش چراغ قرمز بود. ایستادم. نگاهم دور و بر می‌چرخید. یک نگاهی به چراغ انداختم. هنوز قرمز بود. خانمی کنار تیر چراغ ایستاده بود؛ حدود هفتاد ساله با موهای سپید کوتاه و بلوز دامن. حس کردم دارد اشاره می‌کند. سرم دوباره چرخید این طرف و آن طرف به دنبال گمشده‌ی مورد نظر.  چراغ طولانی شد. یکی دو نفر رد شدند. نگاهی سر سرکی به کوچه انداختم. از ماشین خبری نبود. از لبه‌‌ی سکوی پیاده رو پایین آمدم و پایم را گذاشتم توی خیابان. باز آن خانم اشاره کرد. بی خیال رد شدم. وقتی رسیدم کنارش گفت: « اشاره کردم رد نشو!». فکر کردم ترسیده بروم زیر ماشینی چیزی. بعد تازه چشمم افتاد به آن عروسک پایین پایش. دخترک دست مادر بزرگش را سفت گرفته بود. سرش را بالا گرفت و به مادر بزرگش گفت: « اونم رد شد که!». تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است. ناراحت شدم که چرا دقت نکردم. خم شدم به دخترک گفتم: « من اشتباه کردم. ببخشید!» مادربزرگش لبخند زد گفت: « اشکال نداره». در واقع داشت به نوه‌اش به صورت عملی یاد می‌داد که نباید از چراغ قرمز رد شد. ولی بنده و بقیه‌ی عابرین فاتحه درسش را خواندیم جمیعاً. 

توی فرانسه هیچ عابری از چراغ قرمز رد نمی‌شود مگر در یک حالت. اگر چراغ قرمز باشد و ماشینی نیاید می‌توان رد شد (منظور از "نیامدن" نیامدن ایرانی نیست؛ ده متر فاصله!). مادربزرگ قصه‌ی ما این قسمتش را یا دوست نداشت به نوه‌اش بگوید یا ترجیح می‌داد نگوید یا...خلاصه به هر دلیلی درس باید تکرار شود!

.

.

بی ربط با ربط: سایه‌ی قرمز ِ تمامی چراغ‌های این حوالی مستدام/ وقتی تو قصد عبور داری...


سی ژوییه، شش و نیم عصر


النجم الثاقب | ۰۱ آگوست ۱۴ ، ۰۰:۵۷
۲۱ جولای۰۵:۱۰


تظاهرات پاریس در حمایت و دفاع از مردم غزه ـ شنبه ـ ساعت سه بعد از ظهر.

دولت فرانسه به تجمع کنندگان اجازه‌ی برگزاری راه‌پیمایی نداده و شرکت کنندگان را به جریمه‌ی چهل هزار یورویی و تحمل سه تا پنج سال حبس تهدید کرده بود. تجمع در نهایت به خشونت و دستگیری تعدادی از افراد کشیده شد.

تصاویر: le Figaro


بی ربط با ربط: تو فلسطینی / تصدقت بانو/ سرزمین‌های تو را اشغال خواهم کرد...


نوزده ژوییه دو هزار و چهارده.


النجم الثاقب | ۲۱ جولای ۱۴ ، ۰۵:۱۰
۱۹ جولای۲۲:۱۷


رفتم توی صف صندوق که خرید‌هایم را حساب کنم، یادم آمد پلاستیک خرید نیاورده‌ام. دور و برم را نگاه کردم؛ کنار صندوق پلاستیک نبود. پشت سرم یک آقای فرانسوی چهل و خورده‌ای ساله ایستاده بود. توی دستش دو شیشه مشروب ارزان قیمت و یک بسته خورده نان باگت و کلاه ایمنی موتور بود.

ـ ببخشید من الان برمی‌گردم. می‌رم پلاستیک بیارم.

ـ من هم یادم رفته. می‌شود یکی هم برای من بیاورید لطفاً؟

ـ بله حتما.


دو تا پلاستیک با خودم آوردم. یکی‌اش را دادم به آقا. داشت با یک پسر هفت هشت ساله حرف می‌زد.


ـ مرسی. این پسر فقط یک خرید دارد. می‌شود برود جلوی شما؟

ـ بله حتما.

اشاره کردم به پسرک که برو جلوی من. توی دستش یک بطری آب میوه گازدار بود. یکی یکی رفت جلو تا رسید به خانم صندوق دار. خانم صندوق دار نوشیدنی‌اش را حساب کرد. پسرک هر چه پول خورد توی مشتش چپانده بود ریخت روی پیش‌خوان. خانم صندوق‌دار شروع کرد به شمردن. یک‌بار، دو بار سه بار. رو کرد به پسرک گفت: «نه سانتیم کم است». مرد جلویی من، یا به عبارتی پشت سر پسرک گفت: «چقدر کم دارد؟». خانم صندوق دار گفت: « نه سانتیم». دستش را توی جیب شلوار لی‌اش فرو کرد و یک ده سانتیمی در آورد و داد به خانم. (مرد همراه همسرش بود؛ عرب فرانسوی). پسرک بطری‌اش را برداشت و ناپدید شد. خرید‌هایم را گذاشتم روی ریل. بعد برگشتم به آقای پست سری گفتم:

ـ می‌خواهید بیایید جلوی من؟

ـ نه ممنون. پسرک چه شد؟

ـ هیچی. نه سانتیم کم داشت. این آقا حساب کردند.

ـ (خندید). دو تا دو تا جلو زد و آخرش هم یکی برایش حساب کرد.

آقای عرب برگشت گفت: « اشکالی ندارد». آقای فرانسوی پشت سرم جواب داد: «بله. الان کوچک است این پسر، ولی وقتی بزرگ شود؛ صف و پول و...». به آقای فرانسوی گفتم: « بله. تربیت...».


قبل از این‌که آقای فرانسوی این حرف را بزند، با خودم گفتم چه کار خوبی کرد این آقا. ولی وقتی آقای فرانسوی آن حرف را زد، دیدم جهل به همه‌ی زوایای یک مسئله یعنی همین؛ تو مو می‌بینی و من پیچش مو (وحشی بافقی).

.

.

بی ربط با ربط: بچرخان دو چشمت را/ این طرف که منم/ گناه چشم تو را حساب خواهم کرد...


هفده ژوییه دو هزار و چهارده. ساعت هجده.


النجم الثاقب | ۱۹ جولای ۱۴ ، ۲۲:۱۷
۱۴ جولای۲۱:۴۸


ـ فلانی روز چهارشنیه یک جراحی سرپایی دارد. زبان بلد نیستند. می‌توانی بروی؟ 

ـ بله ان شاءالله. آزاد هستم. 

***

روز چهار شنبه صبح خودم را رساندم به بیمارستان مربوطه. قبل از این‌که از خانه بیرون بیایم از پشت پنجره به آسمان نگاهی انداخته و گول  آفتاب را خوردم. سوز بدی می‌آمد؛ مثل شلاق خیس روی پوست صورت و دست‌ها می‌نشست. آن‌ها چند دقیقه‌ای زودتر رسیده بودند. بعد از سلام و احوال‌پرسی وارد بیمارستان شدیم. به سمت بخش مربوطه که می‌رفتیم، خانم دوست اشاره کردند به آقایی که داشت از دور می‌آمد: « جراح معالجم است». پالتوی سورمه‌ای بلند پوشیده بود؛ تا زیر زانوانش می‌رسید. دکمه‌هایش را بسته بود. دست‌هایش را روی قفسه سینه‌اش توی هم گرفته بود. موهایش تقریبا سپید بودند. لبخند زیبایی روی صورتش بود. صورتش هم عجیب نورانی بود. وقتی رسید به آقای دوست دست داد و بعد هم دستش را سمت خانم دوست دراز کرد که ایشان فهماند دست نمی‌دهد؛ دیگر به من نرسید. شروع کردم با دکتر به صحبت کردن:

ـ چون زبان نمی‌دانند همراهشان آمده‌ام کمک کنم.

ـ چه خوب. گفتم بیایم  توی محوطه دنبالتان؛ چون حدس می‌زدم نتوانید بخش را پیدا کنید. امروز هم که تعطیل است و بخش هم تعطیل؛ هیچ کس نیامده است. ما تنهاییم.

وارد بخش شدیم و ایشان ما را به اتاقش راهنمایی کرد. یک اتاق شلوغ ِ شلوغ. اتاقش تقریبا مربع بود. میزش پشت به یک پنجره‌ی باریک مستطیل شکل بود که به خیابان اصلی باز می‌شد. دو طرف میز دو کتابخانه‌ی چوبی قرار داشت که درونش شلخته کتاب چیده بود. وقتی وارد اتاق شدیم، برای این‌که بتوانیم بنشینیم کمی ایستادیم تا وسایل رها شده روی صندلی‌ها را بردارد؛ روپوشش، چند تا کتاب و گوشی پزشکی و...همان روپوش را برداشت پوشید؛ خیلی چروک شده بود؛ آدم فکر می‌کرد از توی خشک کن در آمده است و بارها چرخیده و به این روز در آمده. روی میز وسط صندلی‌ها کتاب چیده بود رفته بود بالا. تعارف کرد نشستیم و خودش لحظاتی تنهایمان گذاشت. به خانم دوست گفتم: « حاضرم این‌جا را برایش مرتب کنم. چرا این‌قدر شلوغ است خب؟!». خندید.

برگشت داخل اتاق و خانم دوست را مختصر معاینه کرد. بعد هم گفت مانتو و روسری‌اش را در بیاورد. به آقای دوست هم گفت: «شما می‌توانید توی اتاق من بمانید. انگلیسی بلدید کتاب بدهم بخوانید؟». رو به من جواب داد: «نه بلد نیستم. می‌روم بیرون سیگار می‌کشم و نیم ساعت دیگر بر‌می‌گردم». ترجمه کردم. دکتر گفت: «باشد. ولی خب بخش بسته است. تا من توی اتاق جراحی باشم نمی‌توانید دیگر بیایید تو. کسی نیست در را باز کند».

دکتر من و خانم دوست را به بخش جراحی هدایت کرد. همه جا تاریک بود تقریبا؛ جز چراغ‌های کم نور و ضعیف اضطراری خروجی چراغی روشن نبود. دو تا در را باز کرد تا وارد بخش اصلی شدیم. ته راهروی باریک یک اتاق کوچک و باریک سه در چهار بود. یک تخت جراحی، چراغ جراحی، کپسول اکسیژن، دو میز وسایل و دو صندلی. خانم دوست کمی اضطراب داشت. گفت روی تخب بخوابد. بعد گازهای استریل و  وسایل جراحی را آماده کرد. خودش هم لباس آبی رنگی پوشید. بعد با چسب پهن سر خانم دوست را به تخت چسباند که تکان نخورد. من پایین پایش نشسته بودم. همان جا، سه تا شیشه جلوی دستم گذاشت و گفت وقتش شد باید کمکم کنی. چراغ جراحی را تنظیم کرد. خودش را آماده کرد و سرنگ را برداشت آمد سمتم. گفت روی این پنبه بتادین بریز. ریختم و برگشت سمت خانم دوست. مواضع جراحی را خوب با بتادین کشید. بعد برگشت پیشم و گفت: «خب حالا این شیشه را برایم نگه دار تا از تویش مایع بکشم بیرون». سرنگ را از مایع پر کرد؛ بی‌حسی موضعی بود. 

ـ تو چه واردی به کار!

ـ امدادگر بودم زمانی.

ـ امروز تنها هستم. کسی نخواست بیاید کمکم باشد. برای همین شاید جراحی کمی طول بکشد.


کار را شروع کرد. خیلی با دقت؛ تمیز و مرتب. تا به حال از نزدیک شاهد جراحی نبودم؛ شکافتن بافت بدن، تیغ جراحی، برش دادن بافت‌ها، خون‌ریزی بافت‌ها و بخیه کردن. کلا چهل و پنج دقیقه طول کشید تا دو موضع جراحی را بشکافد، بافت اضافی را بردارد و بخیه کند. در خلال جراحی مرتب می‌پرسید «حالت خوب است؟ درد نداری؟ مشکلی نیست». با مهربانی تمام هم کار را برایم توضیح می‌داد؛ الان می‌خواهم شکاف بدهم؛ الان می‌خواهم بافت را برش بزنم و...کار که تمام شد حدود پانزده دقیقه بعددست و بازوی خانم دوست را گرفته و با هم به اتاق دکتر بازگشتیم. موضع جراحی قرمز شده بود و ورم کرده بود. نشستیم تا دکتر دستورات بعد جراحی و داروهای مصرفی را بگوید. نوبت که به پرداخت رسید، دکتر گفت: «من فقط دستمزد ویزیت را می‌گیرم و هزینه جراحی هدیه من به شما». هر چه اصرار کردند که نه باید بگیرید قبول نکرد. خداحافظی کردیم و از اتاقش بیرون آمدیم. خانم دوست بانوی مذهبی‌ای بود. گفت: « دقت کردید چقدر صورتش نورانی بود؟ به خاطر سیرت خوبش است». با خودم فکر کردم که سیرت خوب توی صورت آدم می‌نشیند. دکتر، پروفسور معروف و حرفه‌ای، مرد ساده، متواضع و افتاده‌ای بود.  از دو هزار و خورده‌ای یورو دستمزدش به راحتی گذشته بود. چهره‌ای نورانی و آرام داشت؛ دین نداشت ولی دین‌دار بود. 

.

.

پ.ن: خانم و آقای دوست هر دو مثل دکتر بودند؛ همان‌طور نورانی و خوش سیرت؛ ملاقات انسا‌ن‌های خوب با هم :)

***

بی ربط با ربط: شکافت قلب مرا تیغ آن نگاه بانو...


می دو هزار و چهارده

پاریس

النجم الثاقب | ۱۴ جولای ۱۴ ، ۲۱:۴۸
۲۰ آوریل۱۵:۴۲




خانم فرانسوی، در حال خواندن قرآن.

متروی پاریس،

:

بی ربط با ربط: صدا کن مرا، صدای تو خوب است.

هجده آوریل.


النجم الثاقب | ۲۰ آوریل ۱۴ ، ۱۵:۴۲