.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۵۳ مطلب با موضوع «مــ ــ ــ ــردم» ثبت شده است

۱۵ آوریل۲۲:۳۲


هیچ وقت به این‌که این‌جا عکس بذارم فکر نکرده بودم. امروز نزدیک ایفل، نزدیک شانزه لیزه، یک خانم چادری فرانسوی دیدم. گوشی رو در آوردم ُ عکس گرفتم. این هم اولین عکس :)

ساعت 6 و نیم عصر



بی ربط با ربط:  ماه چادر به سرم را  تو ندیدی؟ 

پانزده آوریل



النجم الثاقب | ۱۵ آوریل ۱۴ ، ۲۲:۳۲
۱۳ آوریل۲۲:۴۶


ساعت ده دقیقه به هشت بود. پله‌های مترو را دو تا یکی کردم تا قبل اینکه قطار برسد برسم به ایستگاه. تابلو را نگاه کردم، سه دقیقه وقت داشتم. از توی کیفم ساندویچ صبحانه‌ام را در آوردم و کیفم را گذاشتم روی زمین؛ با پاهایم نگهش داشتم. دو نفر مثل من جلوی در شیشه‌ای منتظر بودند؛ دو تا پسر چشم بادامی، یکی‌شان بالای بیست داشت، آن یکی هم هشت نه ساله بود. پلاستیک ساندویچ را باز کردم و مشغول شدم، یکهو صدای جیغ ظریفی آمد: سین سای سِی هااااااااااا :| (ها را موج دار بخوانید). سرم را چرخاندم. دیدم بین این دو پسر، آن پایین یک دختر پنج شش ساله است که خیلی قد داشته باشد پنجاه سانت. زل زدم بهش. چشم‌هایش را انگار به زور باز کرده بود. موهایش صاف بودند، از وسط فرقش را باز کرده بودند و موهایش را خرگوشی بسته بودند. یک کوله پشتی صورتی دو برابر خودش هم به پشتش بود. فسقل خانم داشت خرگوشی‌هایش را با ناز و عشوه، در کمال تبحر می‌بافت. بعد هم از گوشه چشم به روند بافته شدن زل می‌زد مرتب. گاهی هم، همان طور که مشغول بود،سرش را می‌آورد بالا، بالا را دید می‌زد. بهش لبخند زدم، اما هیچ عکس العملی نشان نداد (فقط یک پسر بچه لازم بود موهایش را بکشد در برود). آن ساعت صبح ما داشتیم خمیازه می‌کشیدیم و به سرعت رفته بودیم توی لباس‌هایمان تا دیرمان نشود ، بعد مادمازل مذکور داشتند مو گیس می‌کردند :|

.

.

بی ربط با ربط: طره را تاب نده تا ندهی بر بادم...

نه آوریل


النجم الثاقب | ۱۳ آوریل ۱۴ ، ۲۲:۴۶
۱۲ آوریل۱۴:۰۴

در واگن باز شد. چشم‌هایم را باز کردم. روبرویم نشست. موهایش نه صاف بود نه وز.جلویش را با عینکش داده بود بالا. ناز شده بود. چشم‌هایم را بستم. دوباره باز کردم. با دست چپش گوشی تلفن سپیدش را گرفته بود دستش؛ داشت با یکی حرف می‌زد. آن یکی دستش را زده بود زیر بغلش. پای راستش را انداخته بود روی پای چپش. شلوار جین پایش بود، با یک کت و تاپ سپید. چشم‌هایم را بستم. ایستگاه بعدی باز کردم. هنوز داشت با تلفن حرف می‌زد. چشم در چشم شدیم. توی چشم‌هایش یک حرفی بود که فقط مال من بود. از همان اول بود. یک نگاه آشنا با یک حرف که برای من کنار گذاشته شده بود. دوست داشتم لبخند بزنم. نشد. چشم‌هایم را دوباره بستم. باز کردم. چشم در چشم شدیم. گوشی تلفن دیگر دستش نبود. چشم‌هایم را نبستم. زل زدم توی چشم‌هایش. دلم می‌خواست دست حرفی که مال من بود را بکشم بیرون. پشت چشم‌هایش یک خط باریک خط چشم کشیده بود. لب‌هایش هم یک رژ کم حال داشت. لبخند زدیم. چشم‌هایم را بستم. زود باز کردم. زل زده بود توی چشم‌هایم. دو انگشت‌ کوچکش را آورد بالا، اشاره کرد سمت موهای کنار گوشش، انگار که از روسری‌اش بیرون زده باشد، فرستادشان تو. موهایم از کنار مقنعه زده بود بیرون. با دو انگشت کوچکم موهایم را از دو طرف داخل مقنعه فرستادم. لبخند زد. سرش را تکان داد آرام؛ یعنی خوب شد. عمیق لبخند زدم. سرم را بردم جلو گفتم: «کجایی هستین؟» سرش را آورد جلو گفت: «مراکشی». گفتم: «من ایرانی‌ام.» برگشتیم عقب. . باید پیاده می‌شدم. بلند شدم. او هم بلند شد. هم مسیر بودیم. توی متروی خط بعدی شماره‌ی یکدیگر را گرفتیم. دیکته اسمش را گفت: « d, o,u,n,i,a آها، شد، دونیا»، یعنی همان دنیا. بعد گفت: «موهات باز زدن بیرون. چقدر لیز می‌خورن. زیر مقنعت کلاه بذار.»، گفتم: «همیشه سرمه کلاه. امروز حوصلش ُ نداشتم.» سنم را پرسید. بعد گفت: «فکر می‌کنی چند سالم باشه؟» گفتم: «سی و دو اینا. من ضعیفم توی حدس سن ولی.» لبخند زد گفت : «ولی سی و نه سالمه (روی نه خیلی تاکید کرد)» گفتم: «ولی بهت نمیاد».
وقتی داشت پیاده می‌شد یک مرد جوان عریض و طویل آمد که بنشیند جایش، درست کنار من. اشاره کرد به پشت سرم. گفت: « اون پشت خالی شد. برو اونجا. کنار این مرد  ِ نشین.» لبخند زدم. گفتم: «چشم. مراقب خودت باش. شب بخیر.» بوسیدم و پیاده شد.

.
.
بی ربط با ربط: وقتی ای دل به گیسوی پریشون می‌رسی خودت ُ نگه دار/ وقتی ای دل به چشمون غزل خون می‌رسی خودت ُ نگه دار...

یازده آوریل
ساعت نه شب.
متروی خط یک.

النجم الثاقب | ۱۲ آوریل ۱۴ ، ۱۴:۰۴
۱۱ آوریل۰۲:۰۴

مترو خیلی شلوغ بود؛ طبق معمول. در که باز شد سوار شد. مثل دختر لوس‌ها یک طرف موهایش را ریخته بود توی صورتش(موهایش را خوب کوتاه کرده بود، یک طرفش را نگه داشته بود که بریزد توی صورتش). هم ریش داشت هم سبیل؛ بیش از حد هم بور. یک کول پشتی به پشتش بود اندازه‌ی بشکه. بعد هم پشتش را کرد به بنده و کوله‌اش رفت توی صورتم؛ اصلا به روی مبارک هم نیاورد. صنمش هم همراهش بود و مثل گیاه رونده آویزانش. کوله به پشت چرخ هم می‌زد و جابجا هم می‌شد. خیلی دلم می‌خواست پسرک را بزنم  (مزاح) یا  مثلا برگردم به صنمش بگویم آدمی که درکش نرسد توی واگن شلوغ قطار کوله‌اش را در بیاورد به درد عاشقی نمی‌خورد؛ ولش کن (مثلاً).

~:~:~:~:~:~:~
تعداد افرادی که با کوله سوار واگن مترو می‌شوند و کوله را از پشتشان در نمی‌آورند کم نیست. دو مورد تا به حال بوده که خیلی بد آمده توی صورتم ولی رویم نشده تذکر بدهم. هر چند تذکر بدهی سریع عذرخواهی می‌کنند و درش می‌آورند. البته اگر مودبانه تذکر بدهی؛ بدون دعوا :)

.
.
بی ربط با ربط: گل‌پونه های وحشی دشت امیدم، وقت سحر شد... (روحت شاد آقا ایرج ـ بم بد لرزید؛ بد :( )

یازده آوریل
ساعت دو بامداد


النجم الثاقب | ۱۱ آوریل ۱۴ ، ۰۲:۰۴
۰۳ آوریل۲۲:۱۲


فرانسوی‌ها یک عادت یا رفتار یا قانون جمعی  ِمشترک ِبسیار خوب دارند؛ وقتی  از مکانی خارج یا به آن داخل می‌‌شوند، درب ورودی یا خروجی را با صبوری برای نفر  ِپشت ِ سری نگه می‌دارند؛ حتی اگر عجله داشته باشند. بدین ترتیب دیگر دری توی صورت نفر قبلی یا بعدی نمی‌آید. بعد هم از هم تشکر می‌کنند. یک عادت یا رفتار یا قانون جمعی دیگرشان هم این است که کسی در ورود یا خروج از مکانی با نفر روبرویی برخورد نمی‌کند؛ احترام یکدیگر را نگه می‌دارند؛ ممکن است آن یکی در را نگه دارد تا نفر دیگر وارد یا خارج شود، و بعد خودش وارد یا داخل شود؛ البته جز در متروها!

~:~:~:~:~:~:~

این‌که آدم سرش را پایین نیندازند و طوری رفتار نکند که انگار هیچ کسی جز خودش وجود ندارد خیلی خوب است؛ این‌که وقتی بین مردم هستی متوجه اطراف باشی تا افراد را رعایت کنی و کسی را له نکنی! تصور کنیم داریم از جایی خارج می‌شویم، یک نفر هم پشت سر ماست، و ما بی توجه به او در را رها کنیم؛ چقدر بی اخلاقی و خلاف دانایی است؟! حالا اگر شما هم تا به حال در را برای نفر بعدی نمی‌گرفتید من بعد این کار را انجام دهید. امتحان کنید؛ حس "بت من" بودن بهتان دست می‌دهد.

.

.

.

پ.ن: هر وقت می آیم ایران این کار را انجام می‌دهم؛ ولی در نهایت تبدیل به دربان می‌شوم؛ مثل بابای مدرسه که می‌آید وسط خیابان یک علامت "ایست" دستش نگه می‌دارد تا کلی بچه از خیابان رد شوند. هیچ کس هم نه نگاهم می‌کند نه تشکر؛ یحتمل هم با خودشان می‌گویند دیوانه است بی‌نوا دختر.


سوم آوریل ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۰۳ آوریل ۱۴ ، ۲۲:۱۲
۰۲ آوریل۱۳:۲۰


توی مغازه داشتم کفش‌ها را نگاه می‌کردم؛ دیدم یکی دارد با صدای شبیه داد می‌گوید: « نکن بچه. دست نزن به چیزی؛ می‌ریزه کف زمین، خانومه (صاحب مغازه) می‌خورتت ها!»...نگاه کردم دیدم یک پسر پنج شش ساله است که دارد مثل توپ بین ردیف‌های کفش و لباس غلت می‌خورد. مامان بابایش هم مشغول تصمیم گیری برای انتخاب کفش؛ بهشان می‌خورد پنجاه و چهار پنج داشته باشند.

هر از گاهی مامان خانم  سرش را برمی‌گرداند سمت پسر بچه، نصف جمله‌ی بالا را رو به او و بقیه‌اش را در حالی‌ که سرش را برگردانده بود سمت همسرش با حرص تکرار می‌کرد. مغزم روی "می‌خورتت‌ها" گیر کرده بود؛ توی قرن بیست یک و توی یک شهر مدرن چنین اصطلاحی.


اول آوریل ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۰۲ آوریل ۱۴ ، ۱۳:۲۰
۱۰ مارس۰۰:۳۸


آن‌قدر سرم شلوغ بود و خانه نبودم که نرسیدم ناهار و شام درست کنم؛ برای این‌که نمیرم مجبور شدم بروم یکی از ساندویچ فروشی‌های نزدیک خانه که همیشه‌ی خدا غلغله است؛ پر از سیاه پوست و عرب. قبلاً با خودم عهد کرده بودم پایم را توی این مغازه نگذارم. بیشتر کارکنانش شبیه وهابی سلفی‌ها هستند؛ ریش همه‌شان بلند و نامنظم و بی ریخت است؛ مثل زمینی که تویش همین طور علف هرز در آمده باشد و سال‌ها کسی نرفته باشد سر و سامانی به زمین‌ها بدهد. آن‌قدر افتضاح که همیشه دلم می‌خواسته یکی دست و پای این‌ها را ببندد، ریش‌های زشتشان را قیچی و مرتب کند. سیبیل هم، یا ندارند یا خوب کوتاه کرده‌اند، شلوارشان هم تا بالای قوزک پاست و جورابشان را تا بالا کشیده‌اند. خیلی اتفاقی توی فیس بوک یک ویدئو از  بریدن سر پسر جوان شیعی سوری دیده بودم؛ از همان‌جا هم خوف برم داشته بود، هم شوکه شده بودم، هم توی حس نفرت و انزجار فرو رفته بودم. برای همین عهد کرده بودم توی این مغازه نروم ؛ فکر می‌کردم خرید که کنم می‌رود توی جیب افراد متمدنی که سر می‌برند. (حیف کلمه‌ی "وحشی" برای این‌ها.)

امشب چاره‌ای نداشتم؛ رفتم. صف سفارش خیلی شلوغ بود. جز من هم یک دانه خانم توی مغازه نبود؛ سیبیل در سبیل، سیبیل! پسرهای جوان توی مغازه هم که الحمدلله رب العالمین کور تشریف داشتند. مرتب می‌چرخیدند و تکان می‌خوردند؛ انگار نه انگار که یکی پشت سرشان ایستاده، ممکن است بزنند بهش یا لهش کنند، حالا خانم بودنش پیش کش. مرتب مجبور بودم خودم را جمع و جور کنم تا  به تنم نخورند. همین طور که منتظر بودم، یک آقایی با لباس قصاب‌ها، با ریش‌های بلند فر ِ وز وزی، بدون سبیل نزدیکم شد گفت:

ـ مادام شما تنهایید؟

ـ بله تنها هستم.

ـ چی می‌خواید؟

ـ فلان چیز

اشاره کرد از توی صف بیایم بیرون و بعد گفت: بیاید این جلو بایستید.

رفتم آن گوشه ایستادم و پنج دقیقه هم نشد که سفارشم را داد دستم و تمام. بقیه‌ی پول را هم که می‌خواست بدهد، حواسش را جمع کرد دستش نخورد به دستم. برادر خوب و با غیرتی بود، فقط حیف که وهابی یا سلفی بود؛ خیلی دلم می‌خواست آخرش به جای خداحافظی بگویم "یا علی". ولی دعا می‌کنم یا از شیعیان شود یا یک سنی درست درمان، که مرا از توی صف ذکور کشید بیرون ؛نگذاشت برادران محترم زیر دست و پایشان لهم کنند. (البته خدا خواسته بود؛ برادر محترم کاره‌ای نبود!)

 

ده مارس



النجم الثاقب | ۱۰ مارس ۱۴ ، ۰۰:۳۸