فقط برای خداوند وصیتنامه نوشت. گفتنه بودند « خداوند نیازی به وصیتنامه ندارد» که ننوشته میخواند، نگفته میشنود. اما او ترجیح داده بود وصبت نامه بنویسید. پرونده را باز کرده بود و نوشته بود. خواسته بود که ساعتش که رسید "او" را پشت میز بنشانند و برایش آفرینش دوباره آن دختر را از ابتدا، از قبل از بای بسمالله بازگویند.از قبل از "کن فیکون" بگویند؛ از ابتدا؛ سلول به سلول، نفس به نفس، اشک به اشک، دم به دم، بازدمی پس از بازدم، پلک پس از پلک. بگویند چطور در آفرینش دومش تمام دختر را از خودش خالی کرده بودند و "او" را به جایش در بود و نبودش تزریق کرده بودند، بافته بودند "او" را به او تار به تار، پود به پود و نقشش را، نقشهاش را، هویتش را، رنگش را، آوایش را، خدایش را، مذهبش را و...همه و همه را تغییر داده بودند.
خواسته بود که خداوند رویش را برنگرداند نگاهش کند و همان طور پشت به او و رو به پنجرهی نور، پشت پردهای که از نسیم حضور خدا میلرزید بایستد و مردانه و پدرانه برایش تعریف کند چیزی را که نه دید، نه شنید، نه باور کرد و نه...
به خدا گفته بود که « من از فهماندن و گفتن دوباره عاجزم. او نمیفهمد، نمیشنود، نمیبیند. تو تنها کسی هستی که میدانی، دیدی و شنیدی؛ قسم به آرامشی که چشمم ندید. قسم به آرام منظمی که قلبم نگرفت تو تنها شاهد ماجرایی» و در پرونده قسمتی از دیوار را، در را و ساعت را به عنوان شاهد به پرونده ضمیمه کرده بود. خواسته بود خداوند وکالتش را شخصا به عهده بگیرد و در آخر هم پرونده را مختومه اعلام نکند و حکمی صادر نکند. گفته بود همین که "او" بفهمد، بشنود، بداند کافی است. همین که بعدش نتواند آن دختر را هرگز ببیند و امید به نجات از نگاه ابدی خدواند داشته باشد کافی است...
میگویند خودکشی حرام است و گناهی نابخشودنی است. اما وقتهایی هست که خود همان اله از اتاق بیرون میرود و میخواهد خودت قبر خودت را بکنی و خودت را زنده زنده با دستهای خودت بی چون و چرا دفن کنی؛ و این گذشت از "او" از همین قبیل دستورات الهی است (۩)
میگویند یونس در بطن آن ماهی آنقدر تکرار کرد "لاالهالا انت، سبحانک انی کنت منالضالمین" که الهای در اندرونی بود رضایت داد نجاتش دهد. خدا میداند تا کی مجبور باشد این ذکر را تکرار کند تا این استخوانی که از آن ماهی توی بود و نبودش فرو رفته و منتظر تکانی، اشارهای است نه به گلستان که از کشیدن خونش خسته و رها کند و تمام
إِنَّمَا یُؤْمِنُ بِآیَاتِنَا الَّذِینَ إِذَا ذُکِّرُوا بِهَا خَرُّوا سُجَّدًا وَسَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَهُمْ لَا یَسْتَکْبِرُونَ
پاریس.
هفت دقیقه مانده به یازده شب
نه روز مانده به عید قربان
سلام.
یک نفری، کسی، انسانی آمده یک پیامی خصوصی گذاشته بی هیچ نشانی...فرموده بودند هم که گم و گور نشوم...که شده بودم باز...حالا لطفا یک نشانی چیزی از خودتان بگذارید آدم بعد خواندنتان مثل اینها که توی تاریکی ابدی زندانی شدهاند نشود...بگذارید فریاد آدم به یک جایی برسد. منتظرم " در نظر بازی ما..."
از این عزیز بی نشان که بگذریم. اینبار من نگویم. شما بگویید. چگونهاید؟ توی این یک سال گذشته، سیصد و شصت و پنج روز ی که گذشت چه شدید، به کجا رسیدید؟ به زندگی چقدر باج دادید و چقدر فاتح شدید؟
هنوز که هنوز است
باریس
از پشت شیشیه میدیدمش. هیکل و قد بلند بود. سگ بزرگش روی زمین ولو و پوزهاش بسته بود. در را کشیدم و وارد ساختمان شدم. سلام کردم. سلام کرد. به سمت ِ حال ِ سمت راست که پیچیدم، همانطور در حال عبور براندازش کردم. مو نداشت. لباسش سیاه بود. تکیه داده بود به قاب دیوار. یاد "عمو تام" افتادم. روی لباسش نوشته بود"سکیوریتی". سگش هم از ین سگهای قهوهای گرگی شکل بود. نزدیک آسانسور شده بودم که به ذهنم رسید که شاید شام نخورده باشد. برگشتم سمتش و غذای توی دستم را تعارف کردم. تشکر کرد و قبول نکرد. برگشتم سمت آسانسور.
نیروهای محافظ، امنیتی، نظامی، پلیس و هر کس که شرایط کارش اینگونه است، حین انجام وظیفه نباید از غریبه، و در بسیاری از موارد حتی از یک آشنا، هیچ چیز خوردنی و آشامیدنی قبول کند. این را یادتان باشد.
خــــدا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاید برای هر سری که خلق میکند،
حتــ ــــماً حتمـــــــــــاً حتــ ــــــــــــــــماً یک شانه بگذارد
کنارش...
آری خــــــــــــــــــــدا....باید...
:
:
درگوشی: کی گفته دل آدم از تو دل آدم میتـ ـرکـ ـه!؟! دل آدم تو گلوش میتـ ـرکـ ـه! تو خود ِ خود ِ گـ ـلـ ـوش. حرف نباشه. همین که من میگم!
:
:
کــــــــمی قبلتر، یعنی همین جمعه گذشته، یک صفت به جمیع صفاتم اضافه شد؛ شاید حتی یک نقش. شاید حتی یک حس. شاید حتی یک... شدم یک خواهر شوهر؛ یعنی صاحب یک زن برادر. و این، بسیار سریع اتفاق افتاد. بسیار سبک. بسیار روان. بسیار ساده. و در نهایت بی هیچ تشریفات خاص و مجللی. عضو جدید خانواده کوچک ما نه از سرزمین ماست، نه از کیش ما، نه از فرهنگ ما، نه از آیین پدران و مادران ما. "سارا"ی او و سارای ما ایرانی نیست. و من جز عکس، صدا و تصویر هنوز چیزی از او دیدهام.
هنوز هم عادت نکردهام. مثل خیلی چیزهای دیگر. هنوز ماهیت و اتفاقش را نفهمیدهام؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. هنوز باور نکردهام، مثل خیلی چیزهای دیگر. اصلا نمیدانم چه کار باید کرد، چگونه بود، چه گفت. به حرف زدن هم که میرسد حرفی نیست. واژهها کم میآیند، کوتوله میشوند، غریبی میکنند. و تا "من هم خوبم" بیشتر جلو نمیآیند؛ مثل یک موج که طاقت نمیآورد و سریع جمع میشود توی خودش، و پا پس میکشد. حالا، توی عبور و مرور هر از گاه تصاویر کودکیاش، شیطنتهایش، خندههایش و تمامی الخها هیچ وقت فکر نمیکردم قسمت برادرم توی یک کشور دیگر، توی یک قارهای جز قارهای که در آن به دنیا آمده است منتظرش باشد. یا شاید حتی اینگونه بگویم بهتر باشد: فکر نمیکردم او قسمتی را انتخاب کند که هم وطن خودش نباشد. و من اصلا نمیدانم با غیر خودی ازدواج کردن از چه جنسی است. چه سرشتی دارد. چه حسی دارد. چه سرنوشتی، چه رنگی، چه عطری، چه مزهای و چه انتهایی...واقعا نمیدانم. حقیقتا نمیدانم. یعنی تا یک جایی پیش میروم، همه چیز هم به نظر خوب است، منتها بعدش جور در نمیآید. قفل میشود. جدا میشود. مخصوصا وقتی نوبت کلمه، آن هم از نوع احساس و شعر میشود؛ از نوع درد و دل، از نوع دلبریهای دو بیتی و رباعی و غزل و قصیده. واقعا نمیدانم.
مرتب گم میشود و گم میشوم و یادم میرود چه اتفاقی افتاده است. فقط می دانم قرار است یادم بماند که خیلی چیزها دیگر مثل قبل نیست. مثلا شاید حتی، تنهاتر از قبل شده باشم. و من باید از سایهی مردی چشم پوشی کنم که گاهی میآمد روی سرم چتر میشد تا پنهانی و در سکوت از دردهایم کمتر کنم ، یا تمام تلخیهای زهرماری را با قرمزی چشمهایم ماست مالی نکنم؛ مردی که با گرمی و محکمی دستها و آغوش مردانهاش نامردیهای اطرافم را راحتتر قورت میدادم. تنها محرم این حوالی که نزدیک آشیانم آشیان داشت. توی این همه هیاهوی صامت و مواج حس میکنم که انگار به این پردههای حریم اطرافم یکی اضافه شده است. حس میکنم با حیاتر شدهام. حس میکنم باید خانمتر از قبل باشم و مردانگی برادرم را واگذار کنم به همسرش و بیشتر از قبل به خودم تکیه کنم؛ یعنی خودم مرد خودم باشم.
حالا قرار است پانزده روز دیگر بروم پیششان؛ یعنی دعوتم کردهاند بروم پیششان. و شاید آنجا یک چیزهایی از این واقعیت نا ملموس توی سرم، توی حسم، تو دلم تکان بخورد. و از حالا ماندهام باید چه هدیهای برای سارای برادرم بگیرم. فرهنگ اینها فرهنگ طلا و سکه نیست. فرهنگ من و از قضا جیبم هم. از خود برادرم پرسیدم « سارا دوست دارد چه چیز هدیه بگیرد؟». کمی هر دو سکوت کردیم. بعد گفت: «عطر بگیر». توی انتخاب هدیه هم حساسم. باید چیزی بگیرم که تک باشد و در نهایت با تمام سلیقه و با ظرافت انتخاب و تزیین شده باشد. حتی اگر هزینهی زیادی برایش نکنم. برای همین باید بکوبم بروم یک شهر دیگر، آن عطری که میخواهم را بتوانم تهیه کنم؛ یک عطر فرانسوی قدیمی که فقط خانوادههای خاص آن را استفاده میکنند و فقط باید از خود تولید کنندهاش تهیه کرد. با دوستم که مشورت میکنم میگوید: « نه عطر نگیر. عطر را استفاده میکند تمام میشود. برو گردن بندی، دستبندی چیزی بگیر که تا ابد وقتی استفاده میکند به یادت باشد و بگوید این را خواهر همسرم هدیه داده است». و من حتی هنوز نمیدانم میخواهم به یادم باشد یا نه. یعنی "من" اصلا مهم نیستم که توی ذهن سارا پایا باشم یا نه. مهم این است که او از هدیهاش خوشحال شود و دوستش داشته باشد. مهم این است که سارا کنار من که از قضا مسلمانم و محجبه احساس امنیت کند. که مطمئنم او از اسلام به معنای اسلام چیزی نمیداند که نه برادرم با دین میانهای دارد نه دوستان ایرانی دور و برش. حالا شما هم اگر نظری دارید برایم اینجا بنوبسید. این را هم بگویم که هنوز عروسی نگرفتهاند و فقط ازدواجشان را توی دفتر ثبت ازدواج محلی کشور محل اقامتشان ثبت کردهاند. سارا هم طبق قوانین اروپایی به صورت رسمی فامیلش به فامیل خانوادگی ما تغییر کرده است. و اما برادرم، هنوز توی شناسنامه مجرد است!
دوست ندارم اینجا متکلم وحده باشم و شما خاموش ادامه دهید. البته اگر بعد از این همه نبودنها و بدقولیهایم هنوز اینجا را پیگیر باشید.
محرمانه: بعضی وقتها انتخاب کنید، قبل اینکه انتخابتان کنند. بعضی وقتها بگذارید انتخابتان کنند جای اینکه انتخاب کنید.
یک رد پایی هم از خودتان بگذارید لطفا...در پناهش. دو تایی بشوید همه تان ان شالله.
***
بی ربط با ربط: جفت چشمهایت به عقد من بانو. آیا وکیلم ؟
چشم!
نوزده اکتبر 2016