.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۱۳ مطلب با موضوع «دانــشـگــ ــاه» ثبت شده است

۱۴ ژانویه۲۰:۲۶


جلسه که تمام شد، با چند تا از دانشجوها رفتیم برای صحبت‌ راجع به انتخاب نمایندگان اِکُل. مجبور شدیم پانزده دقیقه‌ای بیرون ساختمان منتظر بمانیم تا بقیه برسند. سارا (ساغا) از فرصت استفاده کرد سیگار کشید. بچه‌ها آمدند؛ رفتیم اتاق کامپیوتر. خیلی طول نکشید تا جلسه‌مان تمام شود؛ یک ساعت بعد پایین ساختمان بودیم. سارا دوباره داشت سیگار می‌کشید. چهل و پنج دقیقه پیش گفته بود: «سارا هستم. مادر ِ دو فرزند». 


سه شنبه، ۱۴ ژانویه   ۲۰۱۴.



النجم الثاقب | ۱۴ ژانویه ۱۴ ، ۲۰:۲۶
۱۴ ژانویه۱۹:۵۸


توی جلسه، خیلی از دانشجویان از دفتر گروه شاکی بودند؛ یکی‌شان گفت: « من نوزاد دارم. سال پیش زایمان کردم. نتونستم به درسام به موقع برسم. تهدیدم کردند که اخراج می‌شم». حرف توی حرف شد و یکی از آن‌جا شروع کرد به حرف زدن، یکی از آن‌جای دیگر و...ندیدم مادر جوان کی از کلاس خارج شد. روبروی در نشسته بودم. در که باز شد آمد داخل، چشمانش قرمز ِ قرمز بود.



سه شنبه، ۱۴ ژانویه   ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۱۴ ژانویه ۱۴ ، ۱۹:۵۸
۱۴ ژانویه۱۹:۱۰


جسله‌ی شروع ترم (بعد از چهار ماه!) و معرفی روسای جدید اِکُل بود (École).

منشی گروه، مسئول قسمت اداری، مسئول ثبت نام، دو رئیس جدید (یک خانم و یک آقا)، کنار هم، پشت یک میز، رو به دانشجویان نشسته بودند. منشی و دو مسئول هر سه لاک عنابی زده بودند، ته آرایش داشتند و به لباسشان کمی رسیده بودند. رئیس خانم اِکُل نه آرایش داشت، نه لاک زده بود. مثل کُزِت (cozette) لباس پوشیده بود.

.

خانم رئیس، امتیاز علمی  و صلاحیت ِ بالا کسب کرده تا توانسته در این جایگاه قرار بگیرد؛ دکترا دارد؛ با تعداد زیادی مقاله و چند کتاب. او استاد دانشگاه نیز هست.

.

سه شنبه، ۱۴ ژانویه   ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۱۴ ژانویه ۱۴ ، ۱۹:۱۰
۱۴ ژانویه۱۸:۵۶

نه برگه جلویش بود نه خودکار. لازم شد اسم یکی از دانشجویان را یادداشت کند. اشاره کرد به کاغذهای جلوی دستم (برگه‌های سالنامه). می‌خواست یک گوشه بنویسد بعد همان یک تکه را بگیرد. گفتم: « صبر کن. بهت یک برگه بدم». برگه را که جدا کردم، چشمش افتاد به نوشته‌های بالای کاغذ‌ها؛ حدیث بود با معنی و یک جمله از یکی شخصیت‌ها (امام خمینی (ره)). دستش را گذاشت روی برگه، کشید جلوتر. سرش را خم کرد روی برگه وگفت: « فارسیه». تعجب کردم. گفتم: «از کجا فهمیدی؟». گفت: « چون لبنانی هستم. می‌شناسم. ولی نمی‌فهمم چی نوشته». بعد انگشتش را گذاشت زیر اسم ِ"امام خمینی" و خواند امام خمینی
می‌شناختمش؛  توی دفتر گروه کار می‌کند؛ کارهای ثبت نامم را او تکمیل کرده بود. بهش نمی‌آمد لبنانی باشد. فکر کرده بودم یا ایتالیایی است یا اسپانیایی؛ به خاطر لهجه‌اش؛ مشخصه‌ای هم که نشان بدهد عرب است نداشت اصلاً. با هم دوست شدیم.


 سه شنبه، ۱۴ ژانویه   ۲۰۱۴.


النجم الثاقب | ۱۴ ژانویه ۱۴ ، ۱۸:۵۶
۰۹ ژانویه۲۲:۰۲

 

مدعوین رسیده بودند و داشتند لپ‌تاپ‌هایشان را آماده می‌کردند. شرکت‌کنندگان هم اعم از دانشجو، استاد و محقق یکی یکی وارد می‌شدند و سالن داشت شلخته پر می‌شد؛ یکی آنجا، دو تا آن طرف‌تر، پنج تا پایین‌تر...

 دختری با قد تقریبا  ۱۷۴ وارد سالن شد.  توی یک دستش یک لیوان کوچک قهوه بود. با دست دیگر هم کیف آویزان از شانه‌اش را نگه داشته بود تا بتواند از بین میز و صندلی‌ها عبور کند؛ از این صندلی‌هایی که از رویش بلند شوی تق برمی‌گردد عقب. دخترک  تا برسد به صندلی که نشان کرده بود، اصلاً سرش را بالا نیاورد. آمد درست سه تا صندلی آن طرف تر از ردیف من؛ آرام نشست. قهوه‌اش را گذاشت روبرویش. کیفش را از شانه‌اش خارج کرد گذاشت زیر پایش. بند کیف را که رد می‌کرد در بیاورد، از زیر موهایش رد شد، موهایش رفتند بالا ریختند پایین. بعد ژاکتش را آرام درآورد، خودش را چرخاند سمت عقب که ژاکتش را از لبه‌ی صندلی آویزان کند چشم توی چشم شدیم. لبخندی بینمان رد و بد شد، گفتیم «Bonjour» و او دوباره سرش را برگرداند.

موهایش ریخته بودند روی تنش. بلند؛ تا یک وجب و نصفی پایین کتفش. دست برد زیر موهایش، توی دستش جمعشان کرد، تابیدشان،  و بعد پشت سرش، نه خیلی بالا، نه خیلی پایین، پیچید تا تاب تمام شود. از توی جامدادی‌اش یک مداد در آورد. بعد مداد را توی گلوله‌ی موهایش  فرو کرد؛  به همین سادگی موهایش بسته شدند. بعد آرام شروع کرد به خوردن قهوه‌اش...

.

.

تاریخ نمی‌گذارم، چون این صحنه همیشه تکرار می‌شود، فقط دخترهایش عوض می‌شوند.

.

.

النجم الثاقب | ۰۹ ژانویه ۱۴ ، ۲۲:۰۲
۲۶ دسامبر۲۰:۱۳


روز شنبه بود. وقتی رسیدم، میزهای مستطیلی را به هم نزدیک کرده و یک مستطیل تشکیل داده بودند؛ این‌طوری می‌توانستیم دور هم بنشینیم؛ شبیه همان "میزگرد" (مثلاً میز مستطیل! البته صرف نظر از معنای مصطلح واژه‌ی "میزگرد"). بنابراین همه می‌توانستند یکدیگر را ببینند. توی این سمینار قریب به اتفاق مواقع همه خانم هستند؛ مثل آن روز.

اواسط کار، استاد با یکی از دانشجویان مشغول صحبت شد. همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم، تمامی دانشجویان را از زیر نگاهم رد کردم. توجهم به ویژگی مشترک تمامی آن‌ها جلب شد. تمامی خانم‌ها، اگر مویشان بلند بود، بدون گیره یا سنجاق روی شانه‌هایشان ریخته، اگر هم که کوتاه همان طور رهایش کرده بودند. صورت تمامی آن‌ها ساده بود؛ کسی آرایش نداشت. به گردن و گوش هیچ کدام آویزی نبود؛ چه مجرد چه متاهل. فقط سه نفر متاهل ِ جلسه یک حلقه‌ی بسیار ساده توی دستشان بود. لباس همگی کاملا ساده، بدون اینکه  چسبان ِ زننده باشد یا یقه‌اش از یک حدی بازتر؛ یعنی اگر خیلی باز بود، به اندازه‌ی دو سانتی متر از استخوان ترقوه پایین‌تر. در بین این دختر‌ها سه نفر استاد دانشگاه بودند و یکی هم دکترا داشت. این سادگی فقط مخصوص این سمینار نبود. از وقتی وارد دانشگاه شده‌ام جز این نبوده؛ صورت‌ها و لباس‌های دانشجویان دختر ساده‌ بوده است، حالا با جزئیات متفاوت، نه لزوماً همین موارد بالا. 



شنبه ۱۴ ذسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۶ دسامبر ۱۳ ، ۲۰:۱۳