.إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی.

~~~~ Le Voyage Sans Retour ~~~~

یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب

این "بی ربط‌های باربط" هست که ذیل این قالی پاراف می‌شوند، همان پایین پایین قبل تاریخ، این‌ها متعلق به خاطر ماست. خوش نداریم از این‌جا برداشته شوند برده شوند جای دیگری؛ چشبانده شوند تخت سینه‌ی دیواری، دفتری، خانه‌ای؛ آقای نفستان باشید. آب به ماهی نیاز دارد برای این‌که دریا شود و بماند. حواسم هست بهتان. حواستان بهم باشد.باریکلا.

یک وقتی، وقتی خیلی‌ها خودشان را به خواب زده بودند.
پاری‌ــــس.

۲۷ مطلب در دسامبر ۲۰۱۳ ثبت شده است

۲۴ دسامبر۰۱:۴۹


از آسانسور که بیرون آمدم، دیدم عطر برنجی که گذاشته بودم پیچیده توی راهرو. و این بار اول بود که ردپای غذا را پشت در خانه‌ام می‌دیدم. یادم آمد یک‌بار در وبلاگ یکی از دوستان خوانده بودم که هوس مرغ بریان کرده و پدرش برایش نخریده است. گفته چشم هزار نفر روی این مرغ‌ها مانده است؛ خوردن ندارد.

داشتم فکر می‌کردم کاش راهی بود که آدم عطر غذا را توی قابلمه خفه می‌کرد. می‌دانم که توی ساختمانم کسی گرسنه نمی‌ماند، ولی شاید گرسنه از راه برسد خانه و دلش برود، آن وقت است که کار آدم پیش خدا تمام است. 

 می‌دانم که این چیزها این‌جا معنی ندارد؛می‌بینم که همیشه بسیاری از ساکنین ساختمان با غذا از بیرون می‌آیند؛ که خیلی وقت‌ها عطر غذایشان هم توی راهرو و آسانسور پیچیده. ولی وقتی تو یک چیزی را می‌دانی حکماً باید به آن عمل کنی؛ البته تا چقدر عمل کنی؛ الله اعلم.

.

.

 دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۴ دسامبر ۱۳ ، ۰۱:۴۹
۲۴ دسامبر۰۱:۳۸

 

توی صف صندوق فروشگاه بودم. نفر جلویی یک خانم سالخورده بود. یک پسر سیاه‌پوست همراهش بود که بارش را روی ریل گذاشت، و بعد هم توی ساک خرید، و برایش برد؛ شاید همسایه‌شان بود؛ نمی‌دانم.

از وقتی پشت سرش ایستادم تا وقتی که کارت بانکش را توی دستگاه کشید و از فروشگاه  بیرون رفت، متصل با خودش حرف می‌زد. شاید هم داشت بلند بلند فکر می‌کرد. چشم تو چشم که شدیم، لحظه‌ای لبخند زد و باز ادامه داد. وقتی خریدم را حساب کردم و رفتم بیرون، داشتند از خیابان رد می‌شدند. هنوز داشت با خودش حرف می‌زد. 

دفعه‌ی اولم نبود که فرانسوی‌های اینطوری می‌دیدم. افرادی که اغلب با صدایی نه بلند نه آرام دارند متصل حرف می‌زنند؛ اغلب هم سر یا دستشان می‌لرزد. می‌دانم از چیست. یعنی حدس می‌زنم و قریب به یقین مطمئنم. ولی جرأت نمی‌کنم بر زبان بیاورم.

.

.

دوشنبه، ساعت ۱۸، هوا توفانی و تاریک است؛ تازه باران آمده.

۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.


النجم الثاقب | ۲۴ دسامبر ۱۳ ، ۰۱:۳۸
۲۴ دسامبر۰۱:۲۶


رفتم اداره‌ی پست. انتهای کوچه خیلی روشن شده بود. به گونه‌ای که به چشم می‌آمد؛ انگار پرده‌های ضخیم پشت پنجره‌های یک خانه را یکی برداشته باشد بشوید. آسمان ِ بالای سر ِ انتهای کوچه خلوت شده بود. درخت‌ها هیچ کدام سَر نداشتند. جایش تازه بود.

.

.

دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۴ دسامبر ۱۳ ، ۰۱:۲۶
۲۳ دسامبر۱۶:۴۰


دیشب بالاخره کار نیمه تمام را تمام کردم. خیلی وقت بود دنبال آدرس الکترونیکی نویسنده‌ای که روی کتابش کار می‌کنم می‌گشتم. هر بار به بهانه‌ی این‌که حالا دیر نمی‌شود پرتش می‌کردم یک گوشه‌ی ذهنم؛ به امان خدا. دو سال پیش با googling در پی نشانی گشته بودم. اما نشد. دست آخر برای یکی از ناشران یکی از کتاب‌هایش Email زدم. جوابی نیامد. من هم بی‌خیال شدم. یکی دو هفته پیش یک ایده جدید به ذهنم رسید؛ چرا پیدایش نکنم و شبیه کاری که او با سوژه‌ها و کتاب‌هایش انجام می‌دهد، انجام ندهم؟ همین باعث شد پرونده خاک خورده را دوباره بکشم بیرون و به جریان بیندازم. غیر از این نگران بودم و هستم که دستم از او کوتاه شود؛ سنش بالاست.

یکی از دوستان فلسطینی‌ام (حدیل) قبلاً گفته بود که آدرس را یکی از دوستانش دارد. بعد ِ هفت یا هشت ماه هنوز خبری نیست. حدیل رفته بود آمریکا و الان هم برای جشن سال نو میلادی باید رام‌الله باشد. توی فیس بوک براش پیغام گذاشتم که هنوز منتظرم. گفت دارد می‌رود رام‌الله و شخصاً به دیدن خانمی که آدرس او را دارد خواهد رفت. خوش‌حال شده بودم. ولی دیشب ایده‌ای که به ذهنم رسیده بود را عملی کردم؛ برای عکاس سوئیسی ِ معروفی (Jean Mohr) که سال‌هاست با او کار می‌کند نوشتم؛ خوشبختانه سایت ِ شخصی داشت و آدرسش هم توی قسمت contact us بود. نوشتم باید هر دویشان را ببینم. اگر در پاریس باشد چه بهتر. ولی باید ببینمشان.  نوشته را که فرستادم ساعت یک نیمه شب بود. صبح که Emailها را نگاه کردم دیدم جواب داده است؛ با مهربانی و حوصله. نوشته بود فعلا برای آمدن به پاریس برنامه‌ای ندارد. 27 مارس می‌رود لندن. قرار است با ادوارد سعید کنفرانس داشته باشند.  آدرس خانه‌شان را توی ژنو گذاشته و نوشته بود اگر رفتم ژنو خوش‌حال می‌شود به خانه‌شان بروم و می‌وانم پیششان بمانم. اضافه کرده است که جان (john) همسرش را از دست داده است و برای همین نه به تلفن پاسخ می‌دهد و نه جواب Email. بنابراین فعلاً باید دست نگه داشت. پایان  Email.

.

.

از این‌که احیاناً نمی‌توانم بروم لندن و توی کنفرانس باشم ناراحتم. اما از این‌که ژان جوابم را داده خوش‌حالم. هر چند نمی‌دانم اگر بداند ایرانی هستم،مسلمان و محجبه باز هم همین طور مهمان نواز خواهد بود یا نه.


 دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.



النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۱۶:۴۰
۲۳ دسامبر۱۴:۱۸

 

آدم، حواسش نباشد، توی تقویم میلادی گم می‌شود. دیگر حواسش نیست کی محرم می‌آید، کی صفر میرود، کی داغ شهادت یک امام تازه می‌شود، کی وقت خنده‌های از ته دل برای سر رسید تاریخ ولادت یک امام می‌شود؛ کلاً سیاه و سپید آدم قاطی می‌شود. و این "کلاً" اصلاً خوب نیست. اصلاً.

.

.

امروز اربعین است. یَا قاضِی ‌َالْحَاجَات.

.

 دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۱۴:۱۸
۲۳ دسامبر۱۴:۱۵



دوست ندارم با مرد‌های عرب* ِ توی بازارچه‌ی محله هم کلام شوم. تقریبا همه‌شان پررو هستند. راحت شوخی می‌کنند. محرم نامحرم حالی‌شان نمی‌شود. از این حیث هم حساس نباشی، بی ادبی کلامشان با یک خانم آدم را منزجر می‌کند. نوع حرف زدنشان مثل این پسرهایی است که سرکوچه می‌ایستند و پاتوق دارند؛ یک طوری لاتی. بقیه‌ پولت را هم که می‌خواهند پس بدهند دستشان را می‌کشند توی دستت. چیزی که آدم را دیوانه می‌کند و دلش می‌خواهد مشتش را بخواباند توی دهانشان**. با اغلب زنان عرب که ‌می‌آیند خرید خوش و بش می‌کنند؛ چه بدون حجاب باشند چه با حجاب***. آن‌ها هم گرم می‌گیرند؛ هیچ کس بدش نمی‌آید؛ نه مردها، نه زن‌ها.

.

.

*. تونس، مراکش، الجزایر.

**. این حال شامل همه‌ی مردهای دنیا می‌شود؛ ملیت نمی‌شناسد.

***. این " اغلب" یعنی اغلب، یعنی همه نه!

 

دوشنبه،۲۳ دسامبر ۲۰۱۳.


النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۱۴:۱۵
۲۳ دسامبر۱۳:۵۴


 وقتی از عرب‌ها* خرید می‌کنم، شروع می‌کنند به عربی حرف زدن؛ من هم اگر بفهمم چه می‌گویند، دوست دارم نفهمم! می‌گویم: « عربی نمی‌فهمم». بعضی‌هایشان ترش می‌کنند. فکر می‌کنند از این عرب‌هایی هستم که متولد اینجاست و زبان مادری بلد نیست. سریع اضافه می‌کنم: «عرب نیستم

دنبالش را می‌گیرند می‌گویند: « ترک؟ و...». می‌گویم: «نه! ایران». گُل از گُلشان می‌شکفد، دهانشان به لبخند باز می‌شود و دندان‌هایشان جمیعاً توی کادر صورتشان صف می‌کشند. کشیده می‌گویند: «هـــــــــــــــــا، اح‌مـــــــــــــــدی نجــــــــــــــــــــات». "ح" احمدی را همین طور جدا می‌کنند، با غلظت و تاکید از توی حلقشان خارجش می‌کنند. و این "احمدی نجات" برای این‌ها یعنی خیلی چیزها.

.

.

*  این‌ها عرب‌های شمال آفریقا هستند که از محبت عمیق فرانوسی‌ها نسبت به کشورشان بی نصیب نمانده‌اند!

 .

یک‌شنبه ۲۲ دسامبر ۲۰۱۳.

النجم الثاقب | ۲۳ دسامبر ۱۳ ، ۱۳:۵۴