امسال برای تمدید کارت اقامت، قوانین را سختتر کرده بودند؛ مقدار پول بیشتری بایستی توی حسابمان میبود؛ مدارک جدید باید به پرونده ضمیمه میشد؛ اثر تمامی انگشتان هم گرفته شد؛ هر ده تا دانهاش؛ اول چهار تا انگشت دست راست، بعد چهار تای دست چپ، بعد هم دو تا شصت.
اینطور که دارد پیش میرود یحتمل سال دیگر یک پیژامای* راه راه ِ سیاه سپید تنمان کنند، بعد بچسبانندمان بیخ دیوار، یک شماره هم بدهند دستمان، دست آخر از روبرو و از نیمرخ عکسمان را بگیرند (تا به حال خودمان عکس میدادیم).
سه سالی هم هست که توی کارت اقامت یک چیپ کار گذاشتهاند که هر جا رفتی بدانند کجایی؛ آخر نگران میشوند نکند در مملکت غریب گم شوی یا خدایی نکرده با غریبهها صحبت کنی! البته گفتهاند توی اخبار بگویند فعالش نمیکنند، ولی توی جلساتشان گفتهاند میکنند!
.
.
.
واژهی پیژاما در انگلیسی و فرانسه، از واژهی پایجامه فارسی گرفته شده و در زمان سلطهی انگلیس (مرگ بر سیاستهای انگلیس) بر هند، از طریق زبان هندی وارد زبان انگلیسی شده. (شما بخوانید دزدیده شده.)
منبع ویکیپدیا.
نوامبر ۲۰۱۳.
مدعوین رسیده بودند و داشتند لپتاپهایشان را آماده میکردند. شرکتکنندگان هم اعم از دانشجو، استاد و محقق یکی یکی وارد میشدند و سالن داشت شلخته پر میشد؛ یکی آنجا، دو تا آن طرفتر، پنج تا پایینتر...
دختری با قد تقریبا ۱۷۴ وارد سالن شد. توی یک دستش یک لیوان کوچک قهوه بود. با دست دیگر هم کیف آویزان از شانهاش را نگه داشته بود تا بتواند از بین میز و صندلیها عبور کند؛ از این صندلیهایی که از رویش بلند شوی تق برمیگردد عقب. دخترک تا برسد به صندلی که نشان کرده بود، اصلاً سرش را بالا نیاورد. آمد درست سه تا صندلی آن طرف تر از ردیف من؛ آرام نشست. قهوهاش را گذاشت روبرویش. کیفش را از شانهاش خارج کرد گذاشت زیر پایش. بند کیف را که رد میکرد در بیاورد، از زیر موهایش رد شد، موهایش رفتند بالا ریختند پایین. بعد ژاکتش را آرام درآورد، خودش را چرخاند سمت عقب که ژاکتش را از لبهی صندلی آویزان کند چشم توی چشم شدیم. لبخندی بینمان رد و بد شد، گفتیم «Bonjour» و او دوباره سرش را برگرداند.
موهایش ریخته بودند روی تنش. بلند؛ تا یک وجب و نصفی پایین کتفش. دست برد زیر موهایش، توی دستش جمعشان کرد، تابیدشان، و بعد پشت سرش، نه خیلی بالا، نه خیلی پایین، پیچید تا تاب تمام شود. از توی جامدادیاش یک مداد در آورد. بعد مداد را توی گلولهی موهایش فرو کرد؛ به همین سادگی موهایش بسته شدند. بعد آرام شروع کرد به خوردن قهوهاش...
.
.
تاریخ نمیگذارم، چون این صحنه همیشه تکرار میشود، فقط دخترهایش عوض میشوند.
.
.
وقتی مجبور میشوی خودت برای خودت اذان بگذاری، تازه میفهمی غربت یعنی چه...
و حالا این غربت، یک غربت سادهی یک لایه نیست؛ تویش یک دالان هزار توست که آخرش نمیدانی به کجا میرسد؛ فقط میپیچد و میپیچی و فرو میروی و سرت گیج میرود. و این فهمیدن، مثل وقتی است که یک سیخ ماهی چنگ بزند به دیوارهی گلویت و نخواهد دست بردارد. بعد هم که به هر بدبختی توانستی دستش را جدا کنی، تا خود ِ وقتی که برسد توی معدهات نوک تیزش را بکشد به دیوارهی مجرای گوارشیات و...
پنج شنبه، ۹ ژانویه ۲۰۱۴.
هنوز، حدود یک ساعت و نیم دیگر مانده تا شوفاژها روشن بشوند؛ ۲۶ صفحه تا کتابم تمام. صدای عقربههای ساعت از توی گوشم قطع نمیشود.
.
.
ساعت ۵ بامداد. حدود دو ساعت مانده به اذان صبح.
یکشنبه، ۵ ژانویه ۲۰۱۴
آخرهای شب که میشود، شوفاژ را خاموش و دوباره بین ساعت پنج و نیم تا شش صبح روشن میکنند. هنوز بعد چند سال نفهمیدهام چرا؟! شاید با خودشان میگویند اینها خسته کوفته از سر کار برمیگردند و وقتی میخوابند میمیرند؛ حالیشان نمیشود شوفاژ خاموش است و خانه سرد؛ رویشان هم که پتو کشیدهاند! مثلاً یک ذات خبیث و بدجنسی دارد در گوششان میگوید: « آی رارَندَه، بِره کی رارَندِهای مِینی؟ اینا هَمَه خوااااابَن.»
بندگان خدا خبر ندارند یک ایرانی توی این ساختمان هست که خیلی شبها آن روی جغدیاش بالا میآید و تا صبح نگهبانی میدهد تا خورشید خانم در بیاید. سر ِ ساعت هم کف دستش را میچسباند به شوفاژ تا مچ گیری کند. حالا خوب است این کشور برای گرم کردن این شوفاژها گاز مصرف نمیکند، هستهی اتم بدبخت را میشکافد انرژی تولید کند، هزینهی هنگفتنش را هم که سر ماه بی کم و کاست، با مالیاتش، بدون هیچ گونه رودربایسی میگیرد. پس دردشان چیست؟! شاید یک نوع تمرین برای "اُشین" شدن؛ وقتی هر چه لباس دم دست داشت روی هم پوشید.
.
.
سرما نگاری:
ـ مثلاً جوراب و دستکش و کلاه شال گردن بپوشی بروی توی ایوان بنشینی به مطالعه کردن.
ـ (!) <= علامت تعجب نیست؛ یک باتوم است. یا هم همان چوبهایی که اجداد اولیهمان دستشان میگرفتند و از این سر به آن سر میدویدند.
یکشنبه، ۵ ژانویه ۲۰۱۴
۲:۴۴ بامداد.